آفتاب

شرح پریشانی آدم‌های گمشده / نگاهی به دو فیلم «سیزده» و «قصه‌ها»

شرح پریشانی آدم‌های گمشده / نگاهی به دو فیلم «سیزده» و «قصه‌ها»

زهرا مشتاق

صدور حکم مرگ برای بمانی 
هم چون یک شلاق . شلاقی که محکم و مستقیم به صورت کوبیده می شود . کشیده ای سخت که ترا به دیوار می کوبد ، و رد پنجه ای سنگین که گویا تا ابد قرار است بر صورت تو حک شود .
سیزده ، نعره ترسناک تمام کودکان فراموش شده ای است که ذره ذره مقابل چشم هایمان می میرند و ما آنها را نمی بینیم . فریاد اجتماع خشمگینی که گاه در آستانه احتضار قرار می گیرد و باز ....
آیا سیزده نشانه نحسی است ؟ آیا سیزده به دلیل نزدیکی به دوره دشوار بلوغ برای آنکه نامش با بودن " بمانی " ثبت شده است ؛ چنین رنج بزرگی را بر زندگی او و دیگر آدم های قصه تحمیل می کند ؟
سیزده همه چیز دارد . از زن و شوهرهای واخورده تا آدم های رها شده . زندگی در آپارتمان های تو در تو و چندین طبقه ، شهرک نشینی ، پذیرش زندگی مدرن ، مردهای گرفتار ، زن های شاغل و البته و هزار البته بچه های فراموش شده ای که ظاهرا تنها و تنها یک تکلیف و مشی عرفی امر به آمدن آنها کرده است .
سیزده طرح پرسشی ترسناک است ؛ داشتنن فرزند در دنیای شلوغ انسان های امروزی که حتا فرصتی برای پرداختن به خود و دغدغه هایشان ندارند ، چه توجیهی می تواند داشته باشد ؟ عصر ارتباطات !! که درست به تنهایی انسان ها انجامیده است . انسان های محصور شده پشت دیوارها و پرده ها بی هیچ منفذ و گریزی برای رهایی .
سیزده با نمایی از پرتاب یک اتومبیل آغاز می شود . بیننده هنوز درست سرجایش ننشسته و از تیتراژ ابتدای فیلم جدا نشده که یک اتومبیل محکم به زمین کوبیده می شود . شلاق ها آغاز می شود و رفته رفته فصل درخشان غوطه ور شدن در آب ، بیرون آمدن از حمام و بستن راه بر تمامی اصوات دیگر . بمانی تصویری بدون کلام را روایت می کند . خرده دعواهای زن و شوهری که یک زندگی را در آستانه تباهی قرار داده است . اما او سرریز است . فریادهای بمانی تمام سال های کودکی اش در درام و ضربه های محکمی که نواخته است ، انعکاس یافته . و همین است که او را به سکوت کشانده است . برای او تفاوتی نمی کند که نزد کدام یک از والدینش چیزی به نام زندگی را سپری کند . و تلخ تر آنکه فریادی به این اندازه بزرگ که درست رخ به رخ اعلام می شود بازهم شنیده نمی شود . والدین هریک در مسیر خود قدم برمی دارند . و حتا مادر به عنوان عنصر و پایه مهرورزی و توجه به کانون خانواده ، هرگز در تمام این روزها دلش برای تنهایی بمانی به شور نمی افتد . او یک مادر تلفنی است . نگران خورد و خوراک بچه اش است . برایش در فریزر ، و لابد به تعداد روزهایی که قرار است نباشد ، خوراک مهیا کرده ؛ اما از چند و چون زندگی تنها فرزندش هیچ نمی داند .
بمانی چرا از آن پسر هم کلاسی اش می ترسد ؟ چرا آنقدر به خانواده اش ، حداقل مادرش نزدیک نیست که از او نه حتا کمک ، هم دردی بگیرد . چرا اصلا دیده نمی شود ؟ بمانی اصلا کجای زندگی ما آدم بزرگ ها جا دارد ؟ سهم او گویا تنها انتخاب یکی از والدین است . و یا در نهایت سهم او از داشتن خانواده ، کشیده پدرش است . بمانی تنها در قاب عکس های کوبیده شده به دیوار است که لبخند به لب دارد . او در قاب ها فرزند خوشبخت یک خانواده موفق است . اما سهم حقیقی او تنهایی ، رنج و دشواری گذار از کودکی به بزرگسالی است . او بی هیچ پشتوانه ای باید ، باید بزرگ شود . پیر شود و در سیمایی کودک گون به مرگی تدریجی تن دهد .
حمل آن چاقوی بزرگ نشانه نهایت تنهایی کودکی است که هیچ پناهی جز برپای شدن خود ندارد . و اندوهبارتر اولیا مدرسه ای هستند که پاسخ این فریاد بلند را با اخراج بمانی صادر می کنند . نهادی که گویا عنوان پرورش را تنها پیوست آموزش ضعیف و بی بار خود ساخته است . مدرسه تنها تابلویی از خانه دوم است . بمانی نه در خانه اول و نه در خانه دوم خود حسی از امنیت و پناه ندارد . موهایش را می تراشد . موهای نورسته صورت و لب هایش را می زند و به نگاه های دزدانه به زن تنهای همسایه ادامه می دهد . زنی تنها چون خود او . یک بمانی بزرگ شده دیگر . هم چنان که در اجتماع خشمگین و درست پای بلوک ها ، ده ها بمانی دیگر رها و آواره در دل شب تجربه های ترسناک خود را با دست و دلبازی تمام با یک دیگر سهیم می شوند . گویا در انبوه سازه های رها شده که قرار است زمانی شمایلی از خانه و کاشانه به خود گیرد ؛ اشباحی هولناک در حال تقسیم بدبختی هستند . اتومبیل نارنجی رنگ نیز در پیکره مردی ناقص به قصه ترسناک ، شبحی دیگر می افزاید . بدبختی برای بلعیدن بمانی دهان گنده خود را گشوده است . و ضربه های خشمگین و انباشته از کینه او به پهلوی مرد نیمه جان نیز او را از این تراژدی جدا نمی کند .
تجربه بلوغ و بزرگ شدن و مردانگی و جنگ و مرگ در شکلی فاجعه بار درهم می آمیزد و از بمانی یک زندانی کودک - بزرگ می آفریند . بمانی قربانی والدینی می شود که رنج او را تنها هنگامی که جسم او انباشته از تب می شود ؛ می بینند . او را متهم به تمارض می کنند تا به مدرسه نرود و در نهایت با یک دفترچه بیمه و چند آمپول می خواهند از سر لطف فرزند خود را بهبود بخشند . اما بمانی روزها قبل مرده است . و تیر خلاص درست لحظه ای به سر پردرد او اصابت کرد که با لگدهایش ضامن اسلحه ای را رها کرده بود .

آی آدم ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید
" قصه ها " ادامه شوربختی آدم هاست . شوربختی در اجتماعی که با هیچ بخشنامه ای کام تلخش شیرین نمی شود . امید تزریق شدنی نیست . منفذی باید وجود داشته باشد ، که از مسیر آن نوری بر تاریکی تابیده شود .
قصه ها داستان به روز شده آدم های آشنای سال های دورتر است . نوبر و توبا و عباس و معصومه و محبوبه و رسول و زینت وگیلانه و .... چرا به خوشبختی آنها دل داده بودیم ؟ چه معجزه ای می توانسته آنها را از رنج های تنیده شده در زندگیشان رهایی بخشیده باشد ؟ ما تنها آنها را فراموش کرده بودیم . رهایشان کرده بودیم . بی آنکه هرگز جایی به آنها بیندیشیم یا جایی آنان را به جا بیاوریم . تنها از کنارشان عبور کرده ایم . بی هیچ نگاهی ، سخنی ، تاملی .
قصه ها پرسه ای است کوتاه درباره کسانی که زمانی می شناخته ایم . دق البابی است برای لحظه ای دیده بوسی و جویای احوال شدن . همین . بعد خداحافظی است و رفتن تا بعد . بعدی که شاید هیچ وقت دیگر نیاید . قصه ها یافتن گم شدگان سال های دورتر است . خدایا توبا ! او هنوز تندیس رنج است . خطوط چهره عمیق تر شده . او هنوز در همان خانه وصله پینه قدیمی زندگی می کند . و هنوز گرفتار دردهای کوچک و بزرگ بچه هایش و آدم های دور و برش است . او هنوز سوادی برای نوشتن یک نامه به نمی دانم کدام دایره از کدام اداره بی نام و نشان ندارد ؛ اما توبا اینک یک رهبر است . او جمعی کارگر را برای احقاق آنچه حقشان است ، سرپرستی می کند . او از دریچه دوربین ، ساده و بی پیرایه و با ادبیات خاص خود برای " آقایانه " و " خانمانه " هایی صحبت می کند که درکی از رنج ، فقر و دشواری زندگی ندارند . خواسته او وصول 9 ماه حقوقی است که بابتش گرد و خاک و پشم و کرک خورده اند و گواه سال ها زحمت در کارخانه ای که دیگر وجود ندارد ؛ سرفه های دمادمی است که توبا را رها نمی کند . توبا زبان اعتراضش را حتا به روز تر هم کرده است . پسر در بند او نشانه ای است از توبای رشد یافته . او سواد خواندن و نوشتن نداشته ، اما این درک و اعتلا را یافته که فرزندش درس بخواند . گرچه بیکار باشد . و توبا به یقین می داند یک کارگر با سواد بهتر از یک کارگر بی سواد می تواند حقش را بگیرد . اگرچه دایره بسته و معیوب زندگی ، توبا و شوهر نوبر را در یک مینی بوس دربسته و در محاصره !!! گیر می اندازد . موجودات گوش و چشم بسته ای ، که درخواست حق حتا برایشان معنایی از اغتشاش دارد .
درست مثل کارمند شریف و زحمتکش خارج از محدوده که حالا ناچار است برای آنچه حقش است ، درمانده و رنجور از این اداره به اداره ای دیگر برود و البته طبع بلندش اجازه نمی دهد نزد کارمند ریاکار هرهری مسلک به دریوزگی افتد . گویا گمان می برد هنوز می توان امیدوار بود .
قصه ها شرح پریشانی آدم های گم شده ای مثل معصومه نیز هست . معصومه ای که با پیدا شدنش ، تلخی حضورش همه انگاره های خوب را به یغما می دهد . گویا یک به یک ناچار از پذیرش سرنوشتی حکم شده و محتوم هستیم . بی هیچ گریزی . و گویا قرار است این بغض خفته ، لحظه به لحظه سرریزتر شود و جایی در فصل درخشان نامه رسول رحمانی به نوبر در اندوهی ناب جاری شود : خوشبختی آن چیزی نیست که دیگران از بیرون می بینند . خوشبختی در دل آدم است و در قلب آدم . و نوبر سر بر شانه شوهرش می گذارد و درست در همین لحظه است که سکوتی سنگین و اشکی داغ چنگ به چهره می کشد .
چهره ؛ چهره سوخته نرگس و دل ، دل سوخته آقای دکتر که از درد کهنه گیلانه و اسماعیلش پر آب و اندوهگین است . آنقدر که آرزو می کند کاش به جای دستش ، چشم ها و گوش هایش را از دست می داد .
اما هنوز می شود امیدوار بود . می شود یک دانشجوی ممتاز ستاره دار پلی تکنیک را ، پشت فرمان یک تاکسی عاریتی نشاند تا دروازه های قلبش را به روی عشق دختری بگشاید که در اجتماعش مسیر طرد شدگی را طی می کند . گویا سلامت جسم و جان اوست که می تواند انبوهی از درد و رنج و پریشانی را چون غاری بزرگ ، راز دارانه در خود پنهان بدارد . و این است پایان فصلی درخشان در قصه های پر فراز و نشیب بانوی سینمای ایران که جز امید و اعتماد راه بر هر سخن دیگری می بندد .

5757

کد N100985

وبگردی