انشا درمورد بازدید از یک مکان تاریخی |  نگارش دهم

انشا درمورد بازدید ازیک مکان تاریخی | نوشته ی زیر یک انشا درباره خانواده ای است که به شیراز سفر کرده اند.

پارسال عید بود که تصمیم گرفتیم بجای اینکه مثل هر سال بریم شمال و دریا و طبیعت سبز مناطق شمالی ایران را ببینیم، به شهر دیگری سفر کنیم.
پدرم به من و خواهرم گفت که بگردید و اگر شهر خاصی را پیدا کردید به من بگویید . ما هم ذوق زده ، شروع کردیم نقشه ایران را بالا و پایین کردن . خواهرم میگفت برویم شیراز و تخت جمشید را ببینیم . من اما جای خاصی را پیدا نکرده بودم که از ته دل بخواهم بروم و از نزدیک ببینم .
خلاصه بعد از دو روز پدرم از ما پرسید که تصمیمتان را گرفتید؟
که خواهرم حتی نگذاشت جمله پدرم تمام شود و سریع گفت : بله پدر ، برویم شیراز .
پدرم هم که چند سالی تنها در شیراز زندگی کرده بود و آنجا را خوب می شناخت ، قبول کرد.
خلاصه رفتیم شیراز ، از باغ ارم و آرامگاه سعدی و مسجد و بازار وکیل شروع کردیم به گشتن ، تا آرامگاه شاهچراغ و حمام وکیل و تخت جمشید ، تقریبا همه جای شیراز را گشتیم .
اما در میان همه ی این بازدید ها ، جایی رفتیم که برای من تجربه ی متفاوتی بود. آرامگاه حافظ یا همان "حافظیه" .
وقتی وارد شدیم کمی خسته بودم ، اما چند قدم که به سمت مقبره ی حضرت حافظ برداشتم ، یک حس عجیبی درونم بوجود آمد .
کمی قلبم تند تر میزد، پاهایم شل شده بود. بی اراده مدام غزلی از حافظ را زیر لب زمزمه می کردم .
فضای حافظیه با آن چیزی که در عکس ها دیده ایم ، خیلی خیلی فرق دارد . انگار که روح حضرت حافظ آنجا حضور دارد تمام محیط را شاعرانه می کند ...
فاتحه خواندم ، قدم زدم ، درختهای حیاط خانه ی ابدی حافظ را دیدم و بر تنشان دست کشیدم ...
اما بی اراده زیر لب زمزمه می کردم ؛
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را