آتش حسادت

کلاغ حسودی بر شاخ و برگ درختی لانه‌ای ساخته بود. او زندگی خوبی داشت.

کلاغ حسودی بر شاخ و برگ درختی لانه‌ای ساخته بود. او زندگی خوبی داشت.

روزی یک موش لانه‌اش را در میان ریشه‌های بزرگ همان درخت ساخت. کلاغ که از این موضوع بسیار عصبانی شده بود، نزد موش رفت وگفت: تو چرا اینجا خانه ساخته‌ای؟ همین الان باید از اینجا بروی. موش که تعجب کرده بود، گفت: مگر من به تو کاری دارم؟ تو آن بالا هستی و من این پایین. اما گوش کلاغ بدهکار نبود. او هر روز به در خانه موش می‌رفت و او را تهدید می‌کرد که باید بلافاصله اینجا را ترک کند، اما موش در مقابل حرف زور کلاغ ایستادگی می‌کرد.

روزی کلاغ تصمیم گرفت تا به هر قیمتی که شده، موش را از لانه‌اش بیرون کند.

او چند شاخه خشک برداشت و‌ آنها را مقابل در لانه موش آتش زد.

موش با دیدن شعله‌ها و دود آن اسباب خود را جمع کردو رفت. کلاغ برای اینکه مطمئن شود که موش برای همیشه رفته او را تعقیب کرد.

پس از اینکه کلاغ به خانه بازگشت دید که شعله‌های آتش لانه دوست داشتنی‌اش را ویران کرده است.

مترجم: آرش میری‌خانی

منبع: shortstoriesshort.com