شب عید،اولویه و آن دختر بچه معصوم

رفته بودیم برای خرید شب عید بچه‌ها. روزنامه عیدی را پرداخت کرده بود.بچه‌ها هم که منتظر.

رفته بودیم برای خرید شب عید بچه‌ها. روزنامه عیدی را پرداخت کرده بود.بچه‌ها هم که منتظر.




اوج ذوقشان به همین شب عید است.مثل کودکی و نوجوانی خودمان.چه ذوقی داشتیم،یادش به خیر هنگامی که به عید نزدیک می‌شدیم شور و نشاطی به پا می‌شد.

به خانه که بر‌می‌گشتیم سرکوچه از مغازه محل رفتم برای خرید.همین خریدهای روزانه.شیر و ماست و خوراکی برای بچه‌ها.از اینجور چیزها.

هوا هم تاریک شده بود.دختر کوچکم همراهم بود.خرید کردیم و از مغازه آقا مهدی آمدیم بیرون.چند قدم رفته بودیم که از پشت سرم صدایی شنیدم.

آقا ببخشید!

برگشتم و نگاه کردم دیدم مردی به همراه دخترکش به طرفم می‌آید.

نزدیک که شدند گفتم بفرمایید؟

نحیف و لاغر بودند.هم آن مرد هم آن دختر بچه.

گفت:ببخشید آقا می‌شه یه اولویه برامون بخرید؟! بچم گشنشه!

انگار یک پارچ آب یخ بر سرم ریختند.سرمای آن را احساس کردم!نگاهی به آن مرد و کودک انداختم.هوا کمی سرد بود، اما لباس آن طفل معصوم نمی‌توانست همان سرمای اندک را هم مانع شود.

گفتم:پولشو بدم خودتون برید بخرید،اشکالی که نداره؟

گفت:نه آقا من که گدا نیستم.اگه خودتون بخرید بهتره. اینجوری فکر نمی‌کنید که من می‌خوام خدای نکرده سرتون کلاه بزارم.من و دخترم فقط گشنه‌ایم،پول هم نداریم،همین.یه دونه از همین اولویه‌های کوچیک باشه کافیه.

گفتم:باشه،پس چند دقیقه صبر کنید من برم مغازه تا بخرم براتون.

با اولویه و دوتا نان باگت برگشتم.دادم به آن پدر و دختر.

گفت:خدا خیرتون بده،خدا ایشالله هر چی می‌خوای بهت بده.خدا بچه‌هاتو سلامت نگهداره...

از کوچه تاریک به همراه دخترکم می‌گذشتیم،غمی در دلم نشست.هم غم بود هم به گونه‌ای احساس رضایت.دخترم متوجه شد که غمگینم،نگاهی به صورتم انداخت و ما به راهمان ادامه دادیم تا خانه!

محمد صفری