«... روزی از روزها حضرت سلیمان سوار بر اسب زیبایش شد و تصمیم گرفت با تعدادی از یارانش به میان جنگل برود. آنها پس از مدتی خسته شدند و خواستند تا استراحت کنند. در کنار جوی آب زیر سایه …
«... روزی از روزها حضرت سلیمان سوار بر اسب زیبایش شد و تصمیم گرفت با تعدادی از یارانش به میان جنگل برود. آنها پس از مدتی خسته شدند و خواستند تا استراحت کنند. در کنار جوی آب زیر سایه درختی نشسته و به مناظر اطراف نگاه میکردند. در همان حال حضرت سلیمان مورچه کوچکی را دید که با زحمت پای ملخی را که برایش بسیار سنگین بود بر دوش خود میبرد.
با هر نسیمی که میآمد مورچه به سمتی میافتاد، اما دوباره با سعی و تلاش بلند میشد و بارش را برمیداشت و به راهش ادامه میداد...»
شما بچههای نازنین میتوانید ادامه این قصه آموزنده را در این کتاب زیبا بخوانید و لذت ببرید.
نویسنده: فرشته رامشینی
تصویرگر: لیلا باباخانی
ناشر: آبشن ۱۳۹۱
قیمت: ۸۰۰ تومان
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است