من دروغ میگویم پدر! مثل تمام شاعران خیالبافی که پیراهن تنهاییشان را در باد قصیده کردند، ولی از پرواز دستهجمعی کبوترانی سرودند که افق پروازشان از تاریکی چاه تا روشنایی …
من دروغ میگویم پدر! مثل تمام شاعران خیالبافی که پیراهن تنهاییشان را در باد قصیده کردند، ولی از پرواز دستهجمعی کبوترانی سرودند که افق پروازشان از تاریکی چاه تا روشنایی ماه است. شاعرانی که دستهای پینهبسته تو را از تبار خورشید دانستند، ولی در سایه تو دلی گرم نکردند و تو را زیبا نسرودند.
من دروغ میگویم مادر! مثل تمام کسانی که سایهای سرد تمام زندگیشان را به سکوت رسانده بود، ولی از گرمی آفتاب دم میزدند و خود را در دو قدمی «ظهراظهر» تابستان میدیدند. آنان که آب ندیده شناگر ماهری بودند و دریا نرفته بادبان میافراشتند و از هول امواج به پتو پناه برده بودند، ولی همیشه از غواصی مروارید خاطرهها داشتند.
من دروغ میگویم! مثل تمام پرندگانی که در قفس متولد میشوند، در قفس تخم میگذارند، در قفس میمیرند، ولی حکایت بالزدنهایشان در جوار خورشید و همسایگی با ابرها و گستردگی آسمان شنیدنی است.
من دروغ میگویم! درست مثل خودم که چشمبسته آرزوی فردا داشتم و پشت چین پلک پایین خودم گیسو سپید کردم و پیرنشده مُردم.
من دروغ میگویم! درست مثل تو برادر ناتنیام، مثل تو همسایه شمالی یا پایینی من که تشنهترین هستید به دیدارم، ولی هر بار بدرقه راهم میکنید که: «بری که برنگردی».
من دروغ میگویم و این درد کمی نیست. کاش دیوانه بودم که توان دروغگفتن نداشتم. و درست گفتهاند که جهان به خاطر دیوانگان برپاست. کاش کودک بودم که دروغگفتن را یاد نگرفته بودم و این حکایت در مورد من صدق میکرد که: «حرف قرص را از بچه بپرس».
من دروغ میگویم و درستی این جمله هزار بار شکستگیهای مرا تکرار میکند درست مثل آینههای چروکی که دیدن من را دوره میکند در ایوانی گیج و مدور، با دیوارهایی که گوشه ندارند.
من دروغ میگویم! چون لذت راستی در زیر دندانم مزه نکرده است، چون در جادهای درست ندویدهام، چون همسفرانی داشتهام که ناخواسته و ندانسته راستی و درستی را از من دریغ کردهاند و مشفقانه جز سرازیری بیدهای مجنون و خمیدگی درختان سنجد چشماندازی برایم نداشتهاند.
من پاکتر از برف آمدم با دستانی که از بهار لبریز بود. آمدم با دلی که خدا در آن آیهآیه تلاوت میشد و زلالی، چشمهچشمه مرا با خود میبرد. اما کمکم غبار دروغ. آینههای درونم را به انزوا کشیدند و شدم آنچه پیشروی شماست.
بگذار از دیوانگان که به خود نزدیکترینند بپرسم تو کیستی؟ عاقلان دروغ میگویند و متاسفانه دروغ یکی از حقیقتهایی است که واقعیت دارد.
به دلم که برمیگردم به بارانهای نباریدهای میرسم که امانت پیش من مانده است از ازل و در انتظار بهاری ابدی کپک زدهاند. به دلم که برمیگردم به درختانی میرسم که جوانمرگ نشدهاند و گلهایی را میبینیم که بادهای هراسان از همسفری با آنها بازماندهاند.
به دلم که برمیگردم هزار خورشید طلوعنکرده منتظرند تا از لبهایم تلاوت شوند، چرا که دل خاستگاه خداوند است.
علی بارانی
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است