غصهها وقتی بر سرت آوار میشوند، غمها وقتی چون خوره به جانت میافتند و موریانههای تنهایی وقتی روانت را میجوند که با ترازوی عقل میافتی به جان دوستداشتنهایت، به جان …
غصهها وقتی بر سرت آوار میشوند، غمها وقتی چون خوره به جانت میافتند و موریانههای تنهایی وقتی روانت را میجوند که با ترازوی عقل میافتی به جان دوستداشتنهایت، به جان عشقت.
آن وقت ناخودآگاه حساب و کتاب میکنی، اندازه میگیری، من چه کردم او چه کرد میگویی و این مقایسه خدا نکند برسد به آنجا که تو زیادتر دوستداشتهای.
که تو زیادتر گذشت کردهای، که تو زیادتر بخشیدهای، که تو زیادتر حتی به اندازه یک سر سوزن، به قدر یک تار مو، در حد یک ثانیه، به اندازه یک قدم بیشتر به پایش دویدهای.
درست در همین نقطه است که فراموش میکنی عشق از خود گذشتن است نه از دیگران گذشتن.
فراموش میکنی که عشق دیگران را برای خودشان خواستن است نه برای خود خواستن.
یادت میرود که عشق دیگرخواهی است نه خودخواهی.
یادت میرود که عاشق پرنده دوست است نه پرنده باز و:
عاشقی با خود فراموشی خوش است/ سوختن در عین خاموشی خوش است
و فراموش میکنی که
عاشق اهل ناله و فریاد نیست/ صحبتش جز هرچه باداباد نیست
در این نقطه که پای عقل به عشقت باز میشود و نمیتوانی عقل معاشاندیش و ترازو صفت را سه طلاقه کنی، اینجا توقعت آغاز میشود و «خود» بیشتر از «او» بروز و ظهور میکند. توقع آغاز میشود و عشق به پایان میرسد و توقع، آغاز همه رنجهایی است که میبریم.
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است