در قنوت بیتکلف یک شب قدر زاده شدم. در شب نزول مهربانی، شب فرود فرشتگان، شب بارش سلامهای پی در پی و شب «خلصنا من نار.» شبی که به قدر هزار شب، ارزشمند است. شبی که باید «جوشن» به دست گرفت …
در قنوت بیتکلف یک شب قدر زاده شدم. در شب نزول مهربانی، شب فرود فرشتگان، شب بارش سلامهای پی در پی و شب «خلصنا من نار.» شبی که به قدر هزار شب، ارزشمند است. شبی که باید «جوشن» به دست گرفت و از عمق جان، کلمه کلمه تو را صدا کرد. چه شب شگفتی ست! وقتی آبشاری از نور، تا باغ سحرگاه، بر چشمهای بیدار، جاری میشود. وقتی فاصله زمین و آسمان آنقدر کوتاه میشود که نمیتوان فرقی بینشان قائل شد. وقتی نسیم بال زدن ملائک را میتوان احساس کرد... چشمهای نیمه بارانی ام، سمت درختان باغچه میچرخند، دستهای درخت نارنج پر از شکوفه و شبنم است. قدر این شب را گل شمعدانی میداند که آسوده و آرام، چشم به دوردست دوخته است و بی تکلم نجوا میکند. قدر این شب را ماه میداند که قرآن بر سر، روی سجاده ابر نشسته است و شاعرانه نجوا میکند: تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی شاید اگر ستارهها دانههای تسبیح من بودند، میتوانستم برخی از صفات تو را برای خودم بشمارم و زیر لب زمزمه کنم: ای رازدار پرده پوش! چشمه قنوتم سرشار از نیاز است و چشمهایم به خورشید لطف و کرمات خیره مانده است. احساس میکنم به همه شبهای پرستاره بدهکارم. به تمام آیینهها مدیونم. از روی همه گلهای باغچه شرمگینم. سر در خویش فرو بردن، گریستن در باد و رو به قبله عاشقیایستادن را به من آموختهای! صبر یک پروانه را، در رهایی از پیله دلتنگی به من بیاموز! و تهور یک پرستوی بی آشیان را در من برویان! حالا من مانده ام و این شبهای رازناک قدر. هنوز از آسمان واژههای نورانی میبارد... فرشتهها زمین را قرق کردهاند... ... و من هنوز در معانیاین شب شگفت غوطه ورم. عبدالرحیم سعیدی راد
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است