خفتگیر

همین چند لحظه پیش بود که یه پیرمرد رو جلوی داروخانه خفت کرده بود. کلی کاسبی کرده بود! یه لحظه یاد پیرمرده افتاد! یه لحظه یاد پیرمرده افتاد، که هی التماس می کرد و می گفت: «تورو خدا. …

همین چند لحظه پیش بود که یه پیرمرد رو جلوی داروخانه خفت کرده بود. کلی کاسبی کرده بود! یه لحظه یاد پیرمرده افتاد! یه لحظه یاد پیرمرده افتاد، که هی التماس می کرد و می گفت: «تورو خدا. جون مادرت ولم کن، پولامو نبر. این پول داروهای زنمه. جون بچت ولم کن!»
اما التماسها فایده ای نداشت. پول رو به زور از پیرمرده دزدید و فرار کرد. همین طور که داشت از پیرمرده دورمی شد، صدای اونو شنید که می گفت: الهی حرومت بشه! الهی به خاک سیاه بشینی! الهی این پولا خرج دوا درمونت بشه! نامرد! این پولا خوردن نداره...!
ولی انگار داری این حرفها رو به سنگ می زنی؟ عین خیالش نبود. یه گوشش در بود و یه گوشش دروازه. فقط می خواست زودتر برسه به خونه. نکنه یه وقت پلیسی، کسی اونو دیده باشه و دنبالش اومده باشه و دستگیرش کنه.
وقتی به خونه رسید، سریع کلید انداخت به در و رفت داخل. نفس راحتی کشید و لبخندی از روی رضایت زد و به طرف اتاق رفت.
همسرش تا اونو جلوی در دید، بهش گفت: آخه مرد، معلومه کجایی؟ چندساعته منتظرتم. زودباش! زودباش بیا! دخترت داره از تب می سوزه. بغلش کن تا زودتر ببریمش درمونگاه. زودباش دیگه... بجنب!
همین طور که داشت می رفت تا بچه رو بغل کنه ببره درمونگاه، یاد نفرین های پیرمرده افتاد که می گفت: الهی این پولا خرج دوا و درمونت بشه!
با خودش فکر کرد، مثل اینکه بهتره بره دنبال یه شغل مناسب....!

مهدی احمدپور