امروز با سعدی ـ پنجشنبه ۱۷ آذر

در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست ای که منظور ببینّی و تأمّل نکنی گر تو را قوّت این هست، مرا امکان نیست ترک خوبان خطا عین صواب است،‌ و لیک چه …

در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست
ای که منظور ببینّی و تأمّل نکنی
گر تو را قوّت این هست، مرا امکان نیست
ترک خوبان خطا عین صواب است،‌ و لیک
چه کند بنده که بر نفس خودش فرمان نیست؟
من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم
که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست
ای پری رویِ ملک صورتِ زیبا سیرت
هر که با مثل تو انسش نبود، انسان نیست
چشم بر کرده بسی خلق که نابینا‌اند
مثل صورت دیوار که در وی جان نیست
درد دل با تو همان به که نگوید درویش
ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست
آن که من در قلم قدرت او حیرانم
هیچ مخلوق ندانم که در او حیران نیست
سعدیا، عمر گرانمایه به پایان آمد
همچنان قصّهٔ سودای تو را پایان نیست