ای جان خردمندان، گوی خم چوگانت بیرون نرود گویی که افتاد به میدانت روز همه سر بر کرد از کوه و شب ما را سر بر نکند خورشید الاّ ز گریبانت جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید چون باد …
ای جان خردمندان، گوی خم چوگانت
بیرون نرود گویی که افتاد به میدانت
روز همه سر بر کرد از کوه و شب ما را
سر بر نکند خورشید الاّ ز گریبانت
جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید
چون باد بجنباند شاخصی ز گلستانت
دیوار سرایت را نقّاش نمیباید
تو زینت ایوانی، نه صورت ایوانت
هر چند نمیسوزد بر من دل سنگینت
گویی دل من سنگی است در چاه ز نخدانت
جان باختن آسان است اندر نظرت لیکن
این لاشه نمیبینم شایستهٔ قربانت
با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری
پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت
ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد
عشّاق نیندیشند از خارِ مغیلانت
دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن
زان گه که در افتادم با قامت فتّانت
شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز
سعدی که تو جان دارد بل دوستر از جانت
بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست
این تشنه که میمیرد بر چشمهٔ حیوانت
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است