امروز با سعدی ـ پنجشنبه ۱ اردیبهشت

ندانم از من خسته‌ جگر چه می‌خواهی؟ دلم به غمزه ربودی، دگر چه می‌خواهی؟ اگرتو بر دل آشفتگان ببخشائی ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی!؟ به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد جفا ز …

ندانم از من خسته‌ جگر چه می‌خواهی؟
دلم به غمزه ربودی، دگر چه می‌خواهی؟
اگرتو بر دل آشفتگان ببخشائی
ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی!؟
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا ز حد بگذشت، ای پسر چه می‌خواهی؟
ز دیده و سرمن آنچه در اختیار تو است
به دیده هرچه تو گویی به سر، چه می‌خواهی؟
شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهی است
تو کان شهد و نباتی، شکرچه می‌خواهی؟
به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری
کنون غرامت آن یک نظر چه می‌خواهی؟
دریغ نیست ز تو هرچه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی، دگر چه می‌خواهی؟