امروز با سعدی

ای جان خردمندان، گوی خم چوگانت بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت روز همه سربر کرد از کوه و شبِ ما را سر بر نکند خورشید الّا ز گریبانت جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید چون باد …

ای جان خردمندان، گوی خم چوگانت
بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت
روز همه سربر کرد از کوه و شبِ ما را
سر بر نکند خورشید الّا ز گریبانت
جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید
چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت
دیوار سرایت را نقّاش نمی‌باید
تو زینت ایوانی، نه صورت ایوانت
هر چند نمی‌سوزد بر من،‌ دل سنگینت
گویی دل من سنگی است در چاه زنخدانت
جان باختن آسان است اندر نظرت لیکن
این لاشه نمی‌بینم شایستهٔ قربانت
با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری
پیش قدمت مردن خوش‌تر که به هجرانت
ای بادیهٔ هجران، تا عشق حرم باشد
عشّاق نیندیشند از خار مغیلانت
دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن
زانگه که در افتادم با قامت فتّانت
شاید که درین دنیا مرگش نبود هرگز
سعدی که تو جان دارد بل دوستر از جانت
بسیار چو ذوالقرنین، آفاق بگردیدست
این تشنه که می‌میرد بر چشمهٔ حیوانت