امروز با سعدی

از هرچه می‌رود، سخن دوست خوشترست پیغام آشنا نفس روح پرورست هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگرست شاهد که در میان نبود، شمع گو بمیر چون هست، اگر چراغ …

از هرچه می‌رود، سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگرست
شاهد که در میان نبود، شمع گو بمیر
چون هست، اگر چراغ نباشد، منورست
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان، کوی دلبرست
جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نُزلی محقرست
کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی‌کنان
باز آمدی، که دیدهٔ مشتاق بر درست
جانا، دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می‌زنم ز غمت، دود مجمرست
شبهای بی‌توام شب گورست در خیال
ور بی‌تو بامداد کنم، روز محشرست
گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست؟
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
زنهار ازین امید درازت که در دلست
هیهات ازین خیال محالت که در سرست