باز آی و دوست آی

انسان را از آن سان انسان گفته اند که انس با چیزها گیرد پس اگر صحبت اهل دل ، انس انگیز است ، کتابت نیز شورانگیز است و اگر خطاب سبک دوست باشد تا مخاطب دو آید لاجرم کتاب گران باد است …

انسان را از آن سان انسان گفته اند که انس با چیزها گیرد پس اگر صحبت اهل دل ، انس انگیز است ، کتابت نیز شورانگیز است و اگر خطاب سبک دوست باشد تا مخاطب دو آید لاجرم کتاب گران باد است و مخاطب بر آید چرا که طبع لطیف معدّ حصول معرفت است و قوّه خاسره حیوانی به حکم عدوان و دشمنی با لما جهلوا آنرا بر نخواهد تافت . و این همه حدیث و کوشش ما برای آنست که سرّ حق گویا شود و هویدا ، پس باز آی و دوست آی تا چنان مست محبّت خدای خویش شویم که مردمان ، مست دنیایند و بعد از این دیوانه سازیم خویش را پروانه وار و خود را بی فکر به آتش بیندازیم تا هستی مان در هستی ذکر سوخته شود که گفته اند لا یکمل ایمان الرجل حتی یقال انه مجنون
(ایمان آدمی کامل نمیشود مگر این که خلائق او را دیوانه بنامند) و شایسته است هر کسی نعمت ایمان و اخلاص و عشق و پرستش یافت ، کربلا را در خود آماده باشد که زر اخلاص تنها در این خلاصی صافی میشود که آدمی در دنیا پا در آفتی واقع است یا در مخافت آفتی در امن چرا که روح آدمی عرشی است و نفخت فیه من روحی و جسم او فرشی که تن از خاک است و خاک سکون و آسایش اقتضاء میکند و دل از افلاک است و آسمان جنبش و حرکت لذا قال مولانا علی ع انا بطرق السّماء اعرف منکم بطرق الارض که اگر ناقلات قدسیه بر وی غالب است و همّت او مصروف و معطوف بجنّت اعلی است ، جسم او رنگ روح گیرد و اگر ناقلات جسمیّه بر او غالب است و تعلّق قلب او به امور سفلیه است ، تن روح او نیز رنگ جسم می گیرد و چون جسمانیت بر مردمان غالب است ، گناهان جسمیه را چو سرق ، قتل ، فتن و غصب و ... عظیم می پندارند وبالعکس گناهان دل را بچیزی نشمرند چرا که وی گرم اندیشه کارهایی است که مبنی بر حیاتست و در اندیشه نفس حیات اصلا نیست و قلیل من عبادی الشکور ، پس انصاف نباشد که محبت آن طرف باشد و خاک تن بر دل ما مستولی.
پس ای دوستان الهی و هر کس که گوش شنیدن پند دارد بداند این دوستی رابطه ای است علوی که از آسمان فرا گذشته تا جماعتی دست به آن گیرند و ارتقاء به سماء کنند و نه چون ابناء طبع با احادیث لهو کام خود شیرین کنند که هر کس گرفتار ناموس این جهان است از حزب شیطان است و در مقابل این جهان بیگانه که محض ظلمت و کثافت است ، خداوند ما ، از یگانگی و محبّت آن حضرت عج شمعی افروخته که انوار آن همیشه لامع و درخشان است تا دل بی گمان نشود که محبّت اسمی است که وی را مسمّی نیست و خوش به حال شمع که خورشید در برابرش شعله ای است که به آسمان در گرفت که تا لذّت انس چشیده ام وحشت در جهان نیافته ام که اگر به سوراخ سوزنی رفتیم آنرا بگشادگی دل آسمان یافتیم و اگر بر زمین افتادیم بر زمین نماندیم و اگر به هر تاریکی نگاه کردیم آنرا روشن تر از روز دیدیم اعوذ بنور وجهک الّذی اشرقت له الظلمات و اگر چه در اندوه و دردیم هنوز ، یقین میدانیم که آخر شاد گردیم ؛ چه ، دردی هست درمان نیز باشد و چون خاری هست ریحان نیز باشد ، خلاصه این که مطلوب و مکروه را همه محبوب یافتیم جز حضرت من ، که مدتی هست ما نیز در طلبش سوخته ایم و چشم به راهش دوخته ایم ...