انوار طلایی امید

ای مونس شب های تار من! سرم را که بر مهر سجاده ام می گذارم ناخودآگاه صدایت می زنم. زیرا تو تنها امید زندگانی من هستی. درهای امید را برایم باز کن شاید نسیم مهربانی از آن سو بیاید و پروانه …

ای مونس شب های تار من! سرم را که بر مهر سجاده ام می گذارم ناخودآگاه صدایت می زنم. زیرا تو تنها امید زندگانی من هستی. درهای امید را برایم باز کن شاید نسیم مهربانی از آن سو بیاید و پروانه های سرگردان را برایمان به ارمغان بیاورد. شاید شاپرک احساس، انوار طلایی امید را با خود همراه کند و اتاق کوچکم از آرزوهای ناب لبریز شود.
دریچه های عشق را برایم باز بگذار تا مهتاب نقره ای رنگ نگاهی تازه را به آسمان چشمانم بپاشد و ستاره ها سوسو زنان در آن بسوزند.
در این غروب پاییزی که با هر گام، صدای برگ های خزان بلند می شود منم با دسته ای گل یاس و کوچه ای بی انتها که برای دیدن آینده ثانیه ها را می شمارم. نمی دانم چه وقت شاعر شدم فقط می دانم تک بیت شعری در دفترچه یادداشتم بود و ساعتی خوش که بوی بهشت می داد و من در همان هوای بهشتی اندکی شراب عشق را نوشیدم. شاید همان لحظه هم شاعر شدم و هم عاشق خداوند.

بیژن غفاری ساروی
همکار افتخاری (مدرسه)