● چراغ و نابینا نابینایی در شب تاریک چراغی در دست و سبویی بر دوش در راهی میرفت. فضولی به وی رسید و گفت: «ای نادان، روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر؛ این …
● چراغ و نابینا
نابینایی در شب تاریک چراغی در دست و سبویی بر دوش در راهی میرفت. فضولی به وی رسید و گفت:
«ای نادان، روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر؛ این چراغ را فایده چیست؟»
نابینا بخندید و گفت:
«این چراغ نه از بهر خود است، از برایچون تو کوردلان بیخرد است تا با من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند!»
● مسخ
فاضلی که صورتی قبیح و هیاتی کریه داشت، به فرزدق رسید. وی را دید که روی وی به جهت مرضی زرد شدهبود. گفت: «تو را چه بوده است که رنگ تو چنین زرد شدهاست؟» گفت: «چون تو را دیدم، از گناهان خود اندیشیدم،رنگ من زرد برآمد.» گفت: «در وقت دیدن من، چرا ازگناهان خود یاد کردی؟» گفت: «ترسیدم که خدای تعالیمرا عقوبت کند و همچون تو مسخ گرداند!»
● بخیل زشت
شخصی زشترویی را دید که گناهان خود استغفار میکرد و نجات از آتش دوزخ میطلبید. گفت: «ایدوست، بدین روی چرا به دوزخ بخیلی میکنی و آن را از آتش دریغ میداری؟!»
چون نبینی تو روی خود زان رو
بر کسان ناخوش است، نی بر تو
گر بدین رو در آتشت فکنند
حیف بر آتش است، نی بر تو!
بهارستان
جامی
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است