دوست دارم بمیرم به دیدن خورشید...

۱) اولین چیزی که نیمه شب، بعد از بیرون آمدن از خوابگاه زنان مولوی نفسم را بند آورد، آرزوهای بزرگی بود که یکی یکی شنیده بودم. آنجا پر بود از دخترانی که زمانی زیبا بوده اند، با رویای …

۱) اولین چیزی که نیمه شب، بعد از بیرون آمدن از خوابگاه زنان مولوی نفسم را بند آورد، آرزوهای بزرگی بود که یکی یکی شنیده بودم. آنجا پر بود از دخترانی که زمانی زیبا بوده اند، با رویای یک زندگی شیرین در سر. دخترانی با دندان های کاملاً از بین رفته. با تجربه هایی تلخ و روحی تکه تکه شده. حکایت زنان خوابگاه، اعتیاد و خودفروشی نبود. حکایت فراموشی زجرهای بی شماری بود که تا پوست و استخوان شان نفوذ کرده بود. چهره هایی در هم شکسته که می شد در آنها «دشنام پست آفرینش» را حس کرد.
۲) شلتر چهار اتاق و یک آشپزخانه دارد؛ اتاق هایی که آدم هایش جور خاصی چیده شده اند. آنهایی که مشکلات کمتری دارند در یک اتاق و پردردسرها در اتاق دیگر. قوانین سفت و سخت شلتر قرار است نظم را به میان کسانی بیاورد که خودشان محصول بی نظمی جامعه اند. با آن خو گرفته اند. پر از دخترانی که گاهی هستند، گاهی نیستند و برای نبودن شان همیشه بهانه هایی دست اول دارند و همه این بهانه ها را می شناسند. به هرحال آنها هم گاهی باید به خودشان ثابت کنند که هستند. گیریم این بودن را از نظر من بد تعبیر می کنند. اما همه از وجود خوابگاه راضی اند. آنهایی که شب را در آنجا هستند به جان همه دعا می کنند. اینجا برایشان مکانی امن است. خارج از محیط کاملاً مردانه یی که بیرون بر وجودشان سایه افکنده است. در نظر آنها کار بزرگی انجام شده است که زنان بی سرپرست یا معتاد، شب را داخل کارتن ها، کنار پل ها یا میان پارک ها به صبح نرسانند. هیچ کس مشکلی ندارد انگار. اما من حس می کنم خلاء وحشتناکی آنجا را پر کرده است.
وقتی از خانمی که داشت زنگ در خوابگاه را پی در پی فشار می داد و عرقی سرد روی پیشانی اش نشسته بود خواستم به خانم سام گیس پیغام برساند ما بیرون منتظریم به من گفت؛ «سام گیس؟ سام گیس نداریم. اسمش چیه؟»
نگاهش کردم. فهمیدم قدم در اتاق هایی می گذارم که آدم ها جز اسم کوچک شان قرار نیست چیز دیگری داشته باشند. شاید حتی صاحب جسم شان هم در این وانفسای پرپیچ و خم زندگی شان کس دیگری باشد و شلتر پر بود از این خلأ. از این زنان که هیچ کس نبودند و چقدر نوشتن از این جور نبودن ها سخت است.
۳) این زنان در نظر اجتماع من ناهنجارند؛ بیمارهایی که بخش اعظم جامعه حتی به خودش اجازه نمی دهد وجودشان را باور کند. اما آنچه من در خوابگاه دیدم یا در اغلب دیالوگ هایی که به سختی رد و بدل می کردیم، هیچ نکته نفرت انگیزی وجود نداشت. غریب بودند برای من. رنج هایشان را شاید هیچ گاه نتوانم حتی تجربه کنم یا نوع نگاه شان به زندگی را. اما هستند و من این بودن را با تمام وجود، از عروسک های آتنا که پشت تختش یواشکی چیده شده بود، حس کردم. از بغضی که در صدای تک تک شان نهفته بود، از اینکه بعد از پنج دقیقه بلااستثنا اشک در چشمان شان حلقه می زد، از تصمیم شان برای ترک اعتیاد حتی برای یک لحظه، از قول هایی که به ما می دادند و می دانستم که هیچ وقت عمل نمی کنند، از کتاب هایی که سمیرا در دست گرفته بود، از لذتش وقتی درباره کتاب هایش هم کلام شدیم، یا از شوق چند نفری که دور هم نشسته بودند و جدول مشترک شان را حل می کردند، از حس مادرانه و گر گرفتن شان وقتی درباره ندیدن بچه هایشان حرف می زدند، از سرخوشی فاطمه که از گذشته های دور است و غم وحشتناک نگاه سمیرا، از تلاش شان برای زنده ماندن، از خنده هایشان و از حکایت های طولانی زندگی شان.
نیمه شب که از در خوابگاه بیرون آمدم... به خودم گفتم؛ «نه پسر... هیچ کدام از اینها نمی تواند نفرت انگیز باشد.»
۴) می گویند فراموشی گاهی بهترین نعمت خداوندی است. نمی دانم. خسته و گرسنه ام. چراغ های شهر... نورافشانی های پی در پی... حال و هوای عید، فست فودها و دنیای مردانه پر از سوءتفاهم و ریاکاری مرا در خودم غرق کرده است. به گراهام گرین فکر می کنم. به اینکه؛ «هیچ انسانی شاد و خوشحال نیست مگر اینکه بی نهایت خودپسند، یا جاهل مطلق باشد.»
با تمام وجود می پذیرمش. سمیرا ذهنم را مشغول کرده است... که می خواهد باشد و نباشد... تیره و تار است... یاد حرف هایش که می افتم... یاد دردهای تجاوز به روح و جسمش که داغون ترش کرده می افتم، دوست دارم با تمام وجود پایم را روی پدال گاز فشار دهم... فریاد بزنم... بشوم مثل بقیه مردم فراموشکار اطرافم.... نچ نچی کنم و بگذرم. از یاد ببرم که این زن ها خسته اند از بودن... از همه چیز. بیمارانی که از فراموش شدن بیزارند. سعی می کنم، نمی شود... نمی توانم... آتنا و سمیرا و فاطمه و شلتر بخشی از وجودم شده اند و من انگار قرار است سالیان سال در کنار آنها زندگی کنم.
بخش از شعر زیبایی که نه شعر کاملاً به خاطرم مانده و نه اسم شاعر؛
«دوست دارم بمیرم به دیدن خورشید
دلم گرفته ازین زندگی خفاشی
برو به خانه عزیزم که برنخواهم گشت
که آب. پشت سر مرد مرده می پاشی.»

علی نواصرزاده