آرزوی گنجشک

گنجشک کوچولو روی درخت سیب نشسته بود و گل ها را نگاه می کرد که چشمش به پروانه ای افتاد. بال های پروانه هفت رنگ و خیلی قشنگ بود. یک دفعه گنجشک آرزو کرد که کاش یک پروانه بود. فرشته آرزو …

گنجشک کوچولو روی درخت سیب نشسته بود و گل ها را نگاه می کرد که چشمش به پروانه ای افتاد. بال های پروانه هفت رنگ و خیلی قشنگ بود. یک دفعه گنجشک آرزو کرد که کاش یک پروانه بود. فرشته آرزو که اتفاقا از آن جا رد می شد، آرزوی او را شنید و خیلی زود برآورده اش کرد. بله گنجشک کوچولو یک دفعه دید که پروانه شده است. او با خوش حالی پر زد و به این ور و آن ور رفت. اما خوش حالی اش خیلی طول نکشید. همین طور که او داشت رو گل ها پر می زد یک دفعه تور بزرگی روی سرش افتاد و بعد یک دست بزرگ آمد و او را گرفت و توی یک شیشه کوچک انداخت. گنجشک کوچولو که حالا پروانه شده بود خیلی ناراحت شد.
او از پشت شیشه بیرون را نگاه می کرد. آن طرف بیرون شیشه گنجشک ها با خوش حالی توی هوا پرواز می کردند. پروانه کوچولو با ناراحتی گفت: چه اشتباهی کردم که خواستم پروانه باشم. اگر گنجشک بودم من را توی شیشه نمی انداختند. گنجشک کوچولو دوباره آرزو کرد یک گنجشک باشد و باز هم فرشته آرزو، آرزوی او را برآورده کرد. یک دفعه گنجشک کوچولو بزرگ و بزرگ تر شد و شیشه کوچولو را شکست و بیرون آمد. حالا او دوباره یک گنجشک قشنگ شده بود. یک گنجشک قشنگ کوچولو.