حکایت

طاووسی با زاغی در صحن باغی فراهم رسیدند و عیب و هنر یکدیگر را دیدند. طاووس با زاغ گفت: «این موزه (کفش) سرخ که در پای توست لایق اطلس زرکش و دیبای منقش من است. همانا که آن وقت که از شب تاریک …

طاووسی با زاغی در صحن باغی فراهم رسیدند و عیب و هنر یکدیگر را دیدند. طاووس با زاغ گفت: «این موزه (کفش) سرخ که در پای توست لایق اطلس زرکش و دیبای منقش من است. همانا که آن وقت که از شب تاریک عدم به روز روشن وجود می آمده ایم در پوشیدن موزه غلط کرده ایم (اشتباه نموده ایم). من موزه سیاه ترا پوشیده ام و تو موزه سرخ مرا».
زاغ گفت: «حال برخلاف این است. اگر خطایی رفته است در پوشش های دیگر رفته است، باقی خلعت های (جامه، پوشش) تو مناسب موزه من است. در آن خواب آلودگی تو سر از گریبان من برزده ای و من سر از گریبان تو.» در آن نزدیکی کشفی (لاک پشت) سر به جیب مراقبت فرو برده بود و آن مجادله و مقاوله را می شنود! سربرآورد که «ای یاران عزیز و دوستان صاحب تمیز (دارای قدرت تشخیص) این مجادله بی حاصل را بگذارید و از این مقاوله به لاطائل (بی فایده) دست بردارید. خدای تعالی همه چیز رابه یک شخص نداده است و زمام همه مرادات (مرادات) در کف یک کس ننهاده. هرکس را به داده خود خرسند باید بود و به یافته خود خشنود.»