بچه خوشبخت: زن و شوهری كه در حلبی آباد روزگار میگذرانند صاحب فرزند چهارم میشوند. در زایشگاه به زن – هانیه – میگویند كه اگر نوزاد به خوبی تغذیه نشود معلول خواهد شد. سه فرزند قبلی آنها نیز فلج هستند. زن و شوهر تصمیم میگیرند بچه را به جائی بسپارند كه به خوبی تغذیه و تربیت شود. مادر تصمیم میگیرد نوزاد را در مسجدی بگذارد تا آدم خیری او را با خود ببرد. زن و شوهر با تعجب میبینند كه كسی جز فقرا آن هم برای كاسبی نوزاد را برنمیدارد. آنها بالاخره نوزاد را در باغچه یك خانه مجلل و اعیانی رها میكنند، به تصور آن كه او را از سپردن به آسایشگاه كودكان معلول و بی سرپرست نجات دادهاند.
تولد یك پیرزن: پسر جوانی با صبر و حوصله از مادر سالخوردهاش كه لال و افلیج است مراقبت می كند. روزی كه برای گرفتن مستمری ماهیانه به بانك می رود با اتومبیلی تصادف میكند و به بیمارستان برده میشود. او كه نگران وضع پیرزن است با دست و صورت پانسمان شده به خانه میرود و كار مراقبت از پیرزن را از سر میگیرد، غافل از این كه پیرزن در غیبت او مرده است.
دستفروش: گروهی بزهكار كه دستفروشی هم میكنند، مرد دستفروشی را كه شاهد قتل دوستش عباس بوده از محل كارش میربایند. دستفروش میكوشد فرار كند اما به پبش از آن كه موفق شود به قتل میرسد.