ناصر، نوجوانی ناشنوا و لال قادر به ایجاد رابطه با اطرافیان خود نیست. پدر و خواهرش به او بیتوجه اند و دل سوزاندن مادر به حال او بی فایده است. ناصر تحت فشار اطرافیان و خانواده از همه كس و همه چیز دلزده است، اما پس از آن كه معلمش او را در عدم برقراری رابطه با اطرافیان مقصر میداند به خود میآید. سرانجام پس از آنكه تا حدودی قدرت تكلم می یابد با دسته گلی به دیدار معلم میرود.