حسین عطاری با همسرش، فخری، و پسرش، محمد، در خانه قدیمی پدر زندگی میكند. او و همسرش كارمند بانك اند. فخری با تهیه وام مسكن با اصرار به حسین میقبولاند كه خانه پدری را بفروشد و در یك مجتمع آپارتمانی، در حومه شهر ساكن شوند. پدر بزرگ را به آسایشگاه سالمندان میسپارند. محمد، فرزند خانواده، كه به پدر بزرگ علاقهمند است او را در آسایشگاه مییابد و به دیدارش میرود. حسین با دیدن رفتار پسر بچه پشیمان میشود و به رغم تصمیم همسرش در خانه قدیمی پدر میماند. فخری نیز به خانه و زندگی بازمیگردد.