اِبْنِ حَوشَب، ابوالقاسم رستم بن حسن (حسین: مقریزی، الخططا، 1/439) بن فرج بن حوشب بن زادان مشهور به منصور الیمن (230-302ق/825 -914م)، از بنیان گذاران نخستین دولت اسماعیلیه در یمن ( 2 EI، ذیل منصورالیمن). نام پدرش را فرح یا فرّخ (قاضی نعمان، 32؛ خراسانی، 50) یا فروخ (ابن خلدون، 4(1)/62) نیز ضبط کردهاند. از نسب وی چنین برمیآید که ایرانی بوده، اما در هیچ جا به این موضوع اشاره نشده است. بعضی او را از اعقاب مسلم بن عقیل بن ابی طالب شمردهاند (عمادالدین، 5/31؛ غالب، اعلام، 233) و البته در سلسله نسبش چنین چیزی دیده نمیشود، فقط جندی (1/75) که نام او را به طور در هم ریخته ثبت کرده، نسب او را به مبارک بن ابی طالب رسانده است. ابن حوشب از اهل کوفه بود. قرآن، حدیث و فقه را خوانده بود و هوشمند و صاحب درایت (قاضی نعمان 33؛ عمادالدین، 4/396) و به گفتهٔ جندی (ص 77) «ملک مسدّد» بود. میگویند که نخست شیعهٔ دوازده امامی بود، ولی در اعتقاد خود تردید داشت و راهی برای رفع تردید خود نیافت، تا زمانی که ظاهراً به تصادف با امامی از امامان مستور اسماعیلی ملاقات کرد و شیفتهٔ او گردید. از آن پس به سلک اسماعیلیان درآمد، به امام تقرب جست و در دستگاه او جایگاهی یافت (قاضی نعمان، 33- 38؛ ابن خلدون، همانجا). اینکه امام مورد بحث واقعاً چه کسی بوده، سلسله نسبش از چه قرار است و آیا واقعاً به اسماعیل بن جعفر صادق(ع) میپیوسته، از مسائلی است که حل آن به سادگی امکانپذیر نیست. مؤلفان کتاب عبیدالله المهدی در بحثی طولانی، سلسلههای مختلفی را که برای نسب او و پسرش ذکر شده، آوردهاند (حسن، 143- 169)، و شاید بتوان وی را حسین بن احمد بن عبدالله بن محمد بن اسماعیل دانست (عمادالدین، 4/395، 5/89). به هر حال وی در سلمیه (شهری در شام) اقامت داشت (ابن خلدون، 4(1)/65). سلمیه دارالهجرهٔ اسماعیلیان و امامان مستور اسماعیلی و در عین حال مرکزی برای جذب یاران و پیروان بود (اقبال، 204)، اما ملاقات امام و منصور هنگامی روی داد که امام از آنجا به کوفه رفته بود (عمادالدین، 4/395؛ خراسانی، 48). اما او را به سمت داعی در یمن نامزد ساخت، اما عزیمت وی را موکول به همراهی مردی به نام علی بن فضل (ه م) کرد. امام از طریق علی بن فضل از اخبار و اوضاع یمن آگاه شده بود، از این رو منصور را با سمت داعی به همراه علی به عدنِ لاعه فرستاد. وی در وصایای سفر، منصور را بحرعلم خواند و علی بن فضل را به پیروی از او، و ابن حوشب را به نظارت بر کارهای علی بن فضل فراخواند، زیرا که او را از علی بن فضل عالمتر و آگاهتر دانست (قاضی نعمان، 38-42؛ حمیری، 198؛ جندی، 1/75). بنابر شواهد تاریخی، داعی بزرگ اسماعیلی عبدالله بن میمون قداح (د نیمهٔ دوم سدهٔ 3ق) اولین کسی بود که فکر اعزام داعی به یمن را به مرحلهٔ عمل درآورد و پسر بزرگش احمد را به این مهم مأمور کرد و همو بود که پس از بازگشت از یمن داعی حسین اهوازی را بدان سرزمین فرستاد و نیز همو بود که علی بن فضل و ابن حوشب را بعداً روانهٔ یمن کرد (غالب، 17، 18). ابن حوشب در یمن: ابن حوشب و علی بن فضل اواخر 267ق/ 881م از کوفه خارج شدند و به هنگام ورود حاجیان یمن به مکه، به این شهر رسیدند (قاضی نعمان، 42). آن دو اوایل 268ق با کشتی وارد بندر غلافقه (در ساحل دریای سرخ) شدند (جندی، 1/75). در اینجا، آن دو از یکدیگر جدا شدند، علی بن فضل به سوی سرزمین یافع و ابن حوشب به جند رفت تا از آنجا به عدن لاعه برود (حمیری، همانجا؛ یحیی، 191، 192). در آنجا شیعیان از قبل منتظر ظهور مهدی خود بودند و گویا منصور نیز به مردم یمن قول میداد که مهدی موعود اسماعیلیان در یمن ظهور خواهد کرد (لویس، 113). داعی پیشین اسماعیلی در عدن لاعه احمد بن عبدالله بن خلیع بود که اندکی پیش در زندان امیر ابن یعفر (از ملوک یعافره) درگذشته بود. پس ابن حوشب در منزل او اقامت کرد و دختر وی را به زنی گرفت (قاضی نعمان، 45). منصور دو سال در حالت تقیه به فعالیت پرداخت. در 270ق دعوت خود را آشکار نمود و پیروان بسیاری بر او گرد آمدند (قاضی نعمان، 46؛ عمادالدین، 5/38). چون کار او بالا گرفت اسحاق بن طریف، از امرای یمن، به او و یارانش حمله برد و کار را بر آنان سخت نمود. منصور و اسماعیلیان در محاصره افتادند. پس بزرگان اهل دعوت را برای مشاوره خواند. راه حل پیشنهادی پناه گرفتن در دژی بود تا در آن ایمن بمانند. جندی (1/76) از زبان منصور میگوید که او خواستار پناهگاهی شد تا اموال مسلمانان را در آنجا نگه دارد و به گفتهٔ غالب ( اعلام، 236-237) محتمل است که ابن حوشب مخفیانه با بنی عرجی (سلاطین همدان) و خانهای محلی توافق کرده باشد که از بعضی دژها و اماکن سرزمینشان استفاده کند. قاضی نعمان (ص 45) میگوید: چون اوضاع نهضت بر وفق مراد نبود، ابن حوشب از امام کسب تکلیف کرد. امام نامهای به او نوشت که در آن دعوت به عهد با مهدی (فرزندش، عبیدالله و معروف به المهدی بالله) نمود و اینکه یاران را به پیمان با او دعوت کنند و برای جنگ آماده شوند. منصور از این امر استقبال کرد و هدایایی برای امام ارسال داشت. ظاهراً پس از این بود که گشایشی در کار او پدید آمد (قاضی نعمان، 45-46). چون منصور اجازهٔ نبرد از امام دریافت داشته و یا چون در تنگنا قرار گرفته بود، به تجهیز و تدارک قوا پرداخت و اقدامات نظامی را آغاز نمود. نخستین دژی که به تصرف او درآمد عبر محرم بود. در آنجا 500 تن با او پیمان بستند. آنگاه وی دعوت خود برای عبیدالله المهدی را آشکار کرد و گروه بسیاری بدو پیوستند. همین امر مقدمهای شد برای فتح قلاع دیگر و تا جبلمسور (از توابر صنعاء) کلاً به تصرف او درآمد. وی در 270ق با 30 هزار مرد جنگی به دژ آنجا وارد شد، عامل حوالیون را اسیر کرد و در آنجا دارالهجرتی ساخت که اسماعیلیان به آن پناه ببرند، و پایگاه جنگی او همانجا شد (حمیری، 198؛ عمادالدین، 5/38- 39؛ جندی، همانجا). چون اخبار فعالیتهای منصور به اسماعیلیهٔ عراق رسید، بسیاری از آنان آنجا را مکان مناسبی برای تجمع و فعالیت یافتند و بدان سوی شتافتند و بر قدرت و امکانات او افزودند (نک: ابن اثیر، 8/30) تا آنجا که منصور برای اسماعیلیان فجر دعوتی بود که سرانجام دمید (نک: حسن، 113؛ غالب، اعلام، 239). یحیی بن حسین (ص 192) گوید منصور مسور لاعه را پایگاه خویش قرار داد و از آنجا شروع به دست اندازی به ولایات اطراف نمود تا توانست کاملاً بر آن حوالی مسلط شود. وی در ادامهٔ فتوحات خویش به شِبام کوکبان (شهری در غرب صنعاء واقع بر کوه شبام؛ یاقوت، 3/318) لشکر کشید و با حوالیون به جنگ پرداخت. نخست شکست خورد و لیکن از پای ننشست، باز به نبرد پرداخت و برایشان پیروز شد، اموالشان را مصادره کرد و به مسور فرستاد، اما چون از صنعاء قوایی برای سرکوب نهضت او فرستاده شد از شبام کوکبان به مسور عقب نشست.قاضی نعمان (ص 47) از جملهٔ اقدامات نظامی ابن حوشب تصرف صنعاء و اخراج بنی یعفر را از آنجا ذکر میکند. ابن خلدون (4(1)/63) نیز به همین موضوع صراحت دارد. طبری و ابن اثیر در این مورد صراحت ندارند (طبری، 6/372؛ ابن اثیر، 7/510) و به هر حال میتوان احتمال داد که فاتح اولیهٔ صنعاء (از بین علویان) ابن حوشب بوده است. زیرا بنابر شواهد، علی بن فضل نخستین بار در 293ق صنعاء را تصرف کرد و زیدیان نیز گویا تا بعد از آن تاریخ به این مهم نایل نشدند. فعالیتهای تبلیغی: فعالیتهای ابن حوشب به امور نظامی و تشکیل حکومت اسماعیلی محدود نبود. وی به عنوان داعی الدعاهٔ اسماعیلی وظیفهٔ نشر دعوت اسماعیلی و گسترش مذهب و آیین خویش را داشت که در آن نیز به موفقیتهای شایانی نایل شد. از جملهٔ اقدامات او در این زمینه فرستادن داعیانی به نواحی مختلف یمن، یمامه، بحرین، سند، هند، مصر و مغرب بود (قاضی نعمان، ابن خلدون، همانجاها). وی برادرزادهٔ خود ابن هیثم را به عنوان داعی به سند فرستاد که در نشر دعوت بسیار موفق بود و نخستین پایگاه اسماعیلی هند به دست او ایجاد شد (قاضی نعمان، 45؛ غالب، اعلام، 239؛ حمدانی، 169). ابومحمد عبدالله بن عباس را نیز که از دعات بزرگ منصور بود و در امر دعوت جانشین او شمرده میشد، به مصر گسیل داشت (قاضی نعمان، 53)؛ این ابومحمد پس از مدتی اقامت در مصر به یمن و به نزد رهبر خود ابن حوشب بازگشت (عمادالدین، 5/37، 38). بسیاری از دعات اسماعیلی در زمان المهدی بالله از پرورش یافتگان او بودند (همو، 38). از دو تن داعلی اسماعیلی در مغرب سخن به میان آمده: یکی ابویوسف [ابوسفیان] است و دیگری مشهور به حلوانی است. بعضی گفتهاند که آن دو داعیانِ ابن حوشب بودهاند (مقریزی، خطط، 1/349)، اما گویا چنین نباشد (نک: حسن، 74) و ظاهراً پیش از شروع مأموریت او، آنان به مغرب رفته بودند. قاضی نعمان (ص 54) سال 145ق/762م را برای اعزام آن دو ذکر میکند و امام صادق(ع) را فرستندهٔ آنان میخواند، ولی ظاهراً اعزام آنان بعد از این زمان بوده است. ابن خلدون (4(1)/62 - 65) حلوانی و ابوسفیان را نخستین کسان از شیعهٔ عبیدیین میخواند که در افریقا برای اسماعیلیان به دعوت پرداختند و زمان مورد نظر او دورهٔ محمد الحبیب یا پدر او جعفر بن محمد بن اسماعیل است، اما ابن جعفر را یک جا جعفر المصدّق (4(1)/62) و در دو جای دیگر (4(1)/64، 65) جعفر الصادق میخواند و به هر حال منظورش دومین امام مستور اسماعیلی مطابق فهرست خود اوست. مؤلفان کتاب عبیدالله المهدی میگویند (حسن، 74- 75) کسی که حلوانی و ابوسفیان را برای تبلیغ به مغرب فرستاد، احمد بن عبدالله قداح بود تا برای عبیدالله، امام حسین بن احمد دعوت کنند، تشیع (اسماعیلی) را نشر دهند و زمینه را برای مهدی خود آماده کنند. به هر حال، آن دو در کار خود توفیق بسیار یافتند. در گسترش مذهب تشیع قدمهای بزرگ برداشتند و موفق شدند قلوب بسیاری از اهالی را به سوی خود و آیین خود جلب کنند، به ویژه اکثر این شیعیان در کتامه میزیستند (قاضی نعمان، 57، 58، ابن اثیر، 8/31). آن دو در واقع زمینه را برای ورود داعی بزرگ اسماعیلی ابوعبدالله شیعی آماده کردند. ابوعبدالله حسن بن احمد معروف به شیعی یا صنعایی از اصحاب امام وقت اسماعیلیان بود که این امام او را برای تعّلم نزد ابن حوشب فرستاد و فرمان داد که موافق دستور و تعالیم ابن حوشب عمل کند. وی نیز چنین کرد، ملازم ابن حوشب بود، در مجالسش حضور مییافت، از او علم میآموخت و در جنگها، وی را همراهی میکرد (قاضی نعمان، 59، 60؛ ابن خلدون، 4(1)/65، 66). چون خبر مرگ حلوانی و ابوسفیان به ابن حوشب رسید، به ابوعبدالله گفت که سرزمین کتامهٔ مغرب آمادهٔ قبول دعوت است. آنگاه او را با مال فراوان به آن سوی رهسپار کرد و ظاهراً عبدالله بن ابی الملاحف را نیز همراه او نمود (ابن اثیر، همانجا؛ مقریزی، خطط، همانجا). ابوعبدالله گویا در 278ق به حجّاج کتامه در مکه پیوست و با آنان به سوی مقصد خویش عزیمت کرد (حسن، 74). ابن حوشب با چنین قدرت سیاسی و گسترش فعالیتهای تبلیغی از پایگاه فکری و اعتقادی استواری نیز برخوردار بود. کتابی که خوشبختانه از وی باقی مانده، ثابت میکند که در مذهب خویش صاحب اندیشهٔ متین بوده است. اثر وی کتاب الرشد و الهدایهٔ غالباً بشارت دهندهٔ ظهور قائم و مهدی آخر الزمان، در عقیدهٔ اسماعیلیان است. وی در این کتاب مهدی موعود را مطابق نظر عمومی اسماعیلیه «ناطق هفتم» میداند، ناطقی که شریعتی نخواهد آورد و وصیّ و اساس نخواهد داشت؛ او با شکوه و جلال تمام در روز قیامت ظهور، و بر زندگان و مردگان داوری خواهد کرد. بنابر آنچه در این کتاب آمده ابن حوشب ظهور مهدی منتظر را در زمانی نزدیک پیش بینی میکرد (برتلس، 67، 82، 83). در اینجا باید یادآور شد که برخی در انتساب کتاب الرشد به ابوالقاسم تردید کردهاند (نک: 2 EI). ابن حوشب و علی بن فضل: بعد از فتوحات ابن حوشب جزءِ بزرگی از یمن تحت نفوذ او قرار گرفت و این امر مایهٔ شادی امام شد (غالب، اعلام، 238). گویا امام حسین بن احمد به ابن حوشب دستور داده بود تا نزدیکی ظهور مهدی را اعلام نماید و از او و علی بن فضل خواسته بود تا برای پسرش مهدی دعوت کنند (حسن، 73). هنگامی که امام درگذشت. فرزندش عبیدالله مهدی جانشین وی گردید و برادر امام راحل، محمد بن احمد (ملقب به سعید الخیر) که کفالت مهدی خردسال را بر عهده گرفته بود، مأموریت دعوت ابن حوشب را تنفیذ نمود (عمادالدین، 5/89). نخست قرار بود که مهدی از سلمیه به یمن برود، لیکن تغییر عقیده داد و به مصر بازگشت (قاضی نعمان، 149، 150). حمدانی (ص 167) آغاز سفر او را در 289ق یاد کرده است. حجتِ اقلیم مصر در زمانی که مهدی به آنجا رفت، فیروز نامی بود که نخست با مهدی همراهی و معاونت داشت. قاضی نعمان بدون اینکه از او نام ببرد میگوید پیش از ورود مهدی (به افریقا) به یمن رفت و کار او را خراب نمود. گویا فیروز نزد ابن حوشب آمده بود که بدو خیر دادند مهدی و امام مستوری که برایش تبلیغ میکردند، همان عبیدالله المهدی است، امری که برای او قابل قبول نبود. نخست از ابن حوشب صاحب دعوت یمن خواست تا راه مخالفت در پیش گیرد، اما او را بر رأی خود ثابت قدم دید. پس به نزد علی بن فضل شتافت و در آنجا با استقبال روبهرو شد (قاضی نعمان، 149؛ حمدانی، 167، 168). شکی نیست که ابن حوشب به امام حسین بن احمد دعوت میکرد و هنگام انتقال امامت نیز پیوند خود را با امام بعدی نگسست. وی به بیت الدعوه متصل ماند و تخطی از احکام رهبران اسماعیلی را جایز ندانست، لیکن علی بن فضل علم استقلال برافراشت و به ابوسعید جنابی (ه م) در بحرین پیوست (تامر، 185؛ حسن، 112، 114). حمیری (ص 200) علی بن فضل را اولین کسی میخواند که مذهب قرمطی را در یمن برقرار داشت. علی بن فضل خود به پیروی از ابوسعید جنابی، که راه مستقل خویش را در پیش گرفت، اقرار میکرد. او تحت تأثیر داعی فیروز میخواست کل یمن را زیر فرمان درآورد، که نتوانست، اما به هر حال قیام علی بن فضل، تمرد او از رئیسش ابن حوشب و تلاش او برای تشکیل دولتی مستقل از عباسیان و فاطمیان، از عوامل عمدهٔ ضعف حرکت اسماعیلیه در یمن شد (غالب، اعلام، 240). پس عجیب نیست که مورخین قدیم، چه اسماعیلی و چه غیر اسماعیلی، او را به کفر، ارتداد، رفض، اباحه، بریدن از امر خدا و اولیای خدا و فضایح بسیار متهم کردهاند (نک: قاضی نعمان، 150؛ حمیری، 199؛ عمادالدین 5/40؛ یحیی، 197). در 293ق اخبار مربوط به تغییر عقیدهٔ علی بن فضل به ابن حوشب رسید. پس به نزد او رفت و وی را از بابت روش جدیدی که اتخاذ کرده بود، نکوهش کرد. وی بسیار کوشید تا علی بن فضل را با وعظ و دلالت از راه خود برگرداند و او را به توبه خواند، اما او تغییری در طریق خود نداد و بر روش خویش پای فشرد (عمادالدین، 5/42؛ یحیی، همانجا). هنگامی هم که علی بن فضل میخواست به تهامه برود، باز وی را از این کار بازداشت و از او خواست که به فتوحات خود در آن زمان اکتفا کند و لیکن پاسخ مثبتی نگرفت. چون لشکرکشی علی بن فضل با شکست روبهرو شد و در محاصره افتاد (299ق) ابن حوشب - یقیناً برای حفظ پیوند - با سپاه بزرگی به کمک او شتافت (یحیی، همانجا) و به هر حال تلاشها مؤثر نیفتاد. علی بن فضل چند بار به فتح صنعا اقدام کرد. نخست در 293ق پس از جنگی سخت با اسعد بن ابی یعفر الحوالی آنجا را تصرف کرد، اما مردم وی را از شهر بیرون کردند. و بار دیگر در رمضان 294 صنعا را گشود و 3 سال در آنجا ماند، اما چون از آنجا خارج شد، امام زیدی هادی، محمد بن علی العباسی را برای تصرف صنعا گسیل داشت (297ق) و او عامل علی بن فضل را از این شهر بیرون کرد. علی بن فضل باز در 299ق آنجا را به تصرف خود درآورد (یحیی، 198-200؛ شرفالدین، 4/88 - 89). و چون یمن عمدتاً به تسلط او درآمد، اطاعت خود را از عبیدالله مهدی گسست و این را به ابن حوشب نیز اطلاع داد. ابن حوشب وی را به سبب این کار مذمّت نمود و گفت چگونه از طاعت کسی بیرون آییم که موفقیتهایمان به برکت دعوت بر او بوده است (یحیی، 202). به هر حال چارهای نماند جز نبرد بین دو قدرت باطنی مذهبی در یک کشور. به قولی علی بن فضل از ابن حوشب خواست تا تسلیم شود (جندی، 1/78) و به قول دیگر ابن حوشب به او اعلان جنگ داد (عمادالدین، 5/42؛ تامر، 184). علی بن فضل با 10 هزار سپاهی عازم نبرد با وی شد و نخست ابن حوشب غالب آمد، اما پس از آن شکست خورد (عمادالدین، 42، 43) و علی به فضل فاتحانه به صنعا وارد شد. از این زمان در صنعا خطبه به نام او خواندند، نام خلیفهٔ عباسی از خطبهها حذف شد و لباس سفید قرامطه لباس رسمی گردید (نک: یحیی، 202). ابن حوشب قبل از مرگ به پسرش حسن و نیز یکی از یارانش به نام عبدالله بن عباس الشاوری وصیت کرده بود که از دعوت بنی عبید نُبرند و گفته بود که ما نهالی از نهالهای ایشان (بنی عبید) هستیم و از آن دو خواسته بود تا پیوند خود را با امام مهدی نگسلند (جندی، 1/80، 81). به هر حال، بعد از مرگ علی بن فضل و منصور الیمن (ابن حوشب) دعوت باطنیه باز به حالت کتمان درآمد تا علی بن محمد الصلیحی در 429ق/1038م آن را علنی کرد (شرفالدین، 4/91؛ نیز نک: VII/ , 2 EI.(515 ابن حوشب، عبدالله بن عباس را به خلافت خود در امر دعوت انتخاب نمود و عبدالله جانشین او گردید، اما وی به دست حسن پسرش کشته شد، زیرا گویا از مذهب پدر و از اطاعت خلفای فاطمی سرباز زده بود (عمادالدین، 5/44؛ شرفالدین، 4/91). پس از وی نوبت به یوسف ابن ابی الطفل (یا ابی الطفیل) رسید که او نیز به طریقی مشابه کشته شد. بعد از این داعی نیز دعات دیگری که همه خلفای منصور الیمن بودند، به ترتیب به کار خود در آن سرزمین به طور سرّی ادامه دادند، در حالی که علی بن فضل هیچ جانشینی نداشت و اصحاب و پیروانش همگی نابود شدند (شرفالدین، 4/92؛ حمدانی، 218). به منصور الیمن نیز اثری به نام کتاب الرشد و الهدایهٔ در سنّت اسماعیلی نسبت داده شده که فقراتی بیش از آن باقی نمانده است. اثر دیگری نیز به نام کتاب العالم و الغلام به او یا به پسرش نسبت داده شده، اما صحّت این انتساب و به ویژه کتاب اخیر مورد تردید است. به نظر میآید که هر دو کتاب به ادبیات اسماعیلی پیش از فاطمیان تعلق داشته باشد ( 2 EI).