آفتاب

کتابخانه الکترونیکی آفتاب

کتاب های داستان

نمایش ۱ تا 25 از ۳۴۹ مقاله

چند روز پیش، خانم یولیا واسیلی یونا، معلم سر خانهٔ بچه‌ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم: ــ بفرمایید بنشینید یولیا واواسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما ماشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمی‌آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی ۳۰ روبل … ــ نخیر ۴۰روبل … ! ــ نه، قرارمان ۳۰روبل بود … من یادداشت کرده‌ام...



با ورود عمو ابراهیم‌ فراش‌، زندگی‌ در دبیرخانه‌ آرام‌ آرام‌ آغازشد. پنجره‌ها را یکی‌ پس‌ از دیگری‌ باز کرد و با دل‌مشغولی‌ و بی‌اعتنایی‌ شروع‌ کرد به‌ جارو کردن‌ کف‌ اتاق‌ بزرگ‌. سرش‌ به‌ طور منظم‌ و آهسته ‌تکان‌ می‌خورد و آرواره‌هایش‌ می‌جنبیدند، انگار مشغول جویدن‌ است‌. بعد محل‌ رویش‌ موهای‌ سفیدش‌ در چانه‌ و گونه‌ها شروع‌ کردند به‌جنبیدن‌، اما تاسی‌ جلو سرش‌ حتی‌ یک‌ مو نداشت‌. برگشت‌ به‌ طرف ‌...



فلوت زن چه‌طور می توانست همه جا باشد. وقتی کنار شمشادها توی خیابان اصلی زیر لحاف پاره غلت می‌زد و در جیبش دنبال ته سیگارهای نصفه بود، چه‌طور می‌توانست مثل آفتاب دم غروب بساطش را از روی همه سطوح بر چیند. او فقط از سرازیری خیابان خودش را رها کرده بود و پایین می‌آمد. کنار دکه روزنامه فروشی که رسید می‌خواست به سمت راست بپیچد. کمی جلوی دکه مکث کرد. دکه‌دار داشت مجله‌ها را می‌چید، مجله‌های سفید، مجله‌...



روزی که تاجی را به خاک سپردیم من بسیاری از زندگان را هم خاک کرده بودم. در اتومبیل پنج نفر بودیم، به دنبال یک اتوبوس و ماشین‌های دیگری که خویشان و آشنایان تاجی را به قبرستان می‌برد. تاجی در اینجا دوست کم داشت. از محلهٌ پانزدهم تا گورستان راه دراز بود. یکی از شوخی‌‌های تاجی تکه تکه به ذهنم می آمد اما به طور کامل شکل نمی‌گرفت. من در کش و قوس آن بودم، که به کمک زنده کردن اداها و صدای تاجی، داستان را...



نود و هفت تبلیغات‌چی نیویورکی توی هتل بودند و خطوط تلفنی راه دور را چنان در اختیار گرفته بودند که زن‌ جوان اتاق پانصدوهفت مجبور شد از ظهر تا نزدیکی‌های ساعت دوونیم به انتظار نوبت بماند. اما بی‌کار ننشست. مقاله‌ای را با عنوان "جنس یا سرگرمی است...یا جهنم" از یک مجله‌ی جیبی بانوان خواند. شانه و برس سرش را شست. لکه‌ٔ دامن شکولاتی رنگش را پاک کرد. جادکمه‌ٔ بلوز ساکسش را جابه‌جا کرد. دو تار م...



یک روز صبح، ساعت نه، که روی تراس هتل ریویرای هاوانا، زیر آفتاب درخشان داشتیم صبحانه می‌خوردیم، موجی عظیم چندین اتومبیل را، که آن پایین در امتداد دیوار ساحلی، در حرکت بودند یا توی پیاده‌رو توقف کرده بودند، بلند کرد و یکی از آنها را با خود تا کنار هتل آورد. موج حالت انفجار دینامیت را داشت و همه آدم‌های آن بیست طبقه ساختمان را وحشت‌زده کرد و در شیشه‌ای بزرگ ورودی را به صورت گرد درآورد. انبوه جهانگردا...



بار اول متوجه تغییرات نشد. فقط دلش نمی‌خواست کارکند. بی‌حال ودلمرده بود. تمام روزیا درگوشه‌ای می‌نشست یا بی‌حواس این سو و آن سو می‌رفت. انگارکه جای چیز مهمی در زندگی‌اش خالی باشد. بعد فهمید که همین بیدارشدن های آرام آرام و از سر بی‌میلی و دیدن خواب‌های جورواجور تا نزدیک‌های صبح است که خسته‌اش می‌کند. بعدها، ناخواسته، به این بیدارشدن‌ها عادت کرد. چنان با تأسف از تختش پایین می‌آمد که انگار کشور یا ه...



نهمین پسرش در کوره می‌دمید. عمو مرسل در حالیکه نعل گداخته را صاف و هموار کرد، خطاب به شاگرد خود گفت: - غیبعلی ! .. - بله، استاد ... - غیبعلی، اگر خداوند به جای پسر بی‌فراست به آدم دختر کوری می‌داد، بهتر بود. .. ؟ - چرا ساکتی، غیبعلی؟ - درست می‌فرمایید، استاد. - غیبعلی، منظورم این است که اگر خداوند به جای پسر بی‌فراست یک تکه سنگ به آدم می‌داد، بهتر بود! خیلی بهتر بود. - استاد ، باز هم شما...



اول، گلوله توی لوله چرخید و دم لولهٔ رولور که مثل بینی موش صحرایی بود لرزید. بعد سرید و آمد توی هوای آزاد. دید که می‌آید و در همان وقت به یاد سینهٔ آنا افتاد و قلب پسرش که به اندازهٔ هلو بود. هوا را می‌شکافت و در آسمان آبی پیش می‌رفت. مارمولک‌ها روی تنها درخت آن دوروبر، گردن همدیگر را گاز می‌گرفتند. یک لحظه هوای سرد، او را به یاد زنش انداخت و کریسمس را به خاطر آورد، اسباب‌بازی‌ها و سگی را که روز...



جانت پایِ سینک ظرفشویی می‌چرخد و، یکهو، چشمش می‌افتد به شوهرش که حدود سی سال است با هم زندگی می‌کنند. با تی‌شرت سفید و شلوارک بیگ‌ داگ نشسته پشت میز آشپزخانه او را تماشا می‌کند. تازگی‌ها این ناخدای روزهای هفته‌ وال‌ استریت را بیشترِ شنبه‌‌صبح‌ها درست همین‌جا با همین ریخت و قیافه می‌بیند: شانه‌های آویزان و چشم‌های مات، شوره سفید روی گونه‌ها، موهای سینه‌اش که از یقهٔ تی‌شرت بیرون زده، و موهای شاخ‌...



شهرام گفت: ”فری، همین جا بزن کنار. زیر اون درخت جون می‌ده واسه عرق‌خوری، مردیم از تشنگی.“ سرش را برد توی موهای یاسمن و آهسته چیزی توی گوشش گفت و بعد بلند بلند خندید. فریدون از توی آینه پشت سرش را نگاه کرد و فرمان را به سمت راست چرخاند. ماشین را توی سراشیبی تندی نگاه داشت و ترمز دستی را کشید. گفت: ”اینم بهشت این هفته.“ اوایل پاییز بود و باد سردی می‌پیچید توی درخت‌های کنار جاده و نک‌شان را تکان م...



مشکلش این بود که در هر کس جایی را می‌پسندید. خیالش از رنگ چشم‌ها و شکل و ‏حتی اندازهٔ مژگان‌ها راحت بود. چند بار دیده بودش. سایهٔ چشم نمی‌زد یا چیزی که به ‏انتهای مژگان‌ها انحنایی بدهد. همان‌طور بود که او هم در خواب‌هاش دیده بود، برای همین ‏لرزیده بود و جز همان بار اول به چشم‌هایش نگاه نکرد. از آن شکل بینی و آن گردی چانه ‏بسیار دیده بود. شاید هم بیشتر رنگ بشره‌ها ناامیدش می‌کرد. چشم‌ها درست، اما ‏...



نام واقعی تونی تاکیتانی واقعاً همین بود: تونی تاکیتانی. به دلیل اسمش و موهای مجعد و چشمان به گود نشسته‌اش، اطرافیانش اغلب گمان می‌کردند که او باید بچه‌ای دورگه باشد. این مربوط به زمانی بود که جنگ تازه به پایان رسیده بود. زمانی که یک عالمه بچه‌های دورگه به وجود آمده بودند که یک رگ‌ِ‌شان متعلق به سربازهای آمریکایی بود. ولی پدر و مادر تونی تاکیتانی، ژاپنی‌های صد درصد اصیل بودند. پدرش شوزابور و تاکیت...



یک موقعی بود که می‌توانستم هفته‌ها بی‌وقفه به جاهای مختلف انگلستان سفر کنم و سرحال و قبراق باشم؛ آن هم زمانی که سفر عصبی‌ام می‌کرد. ولی حالا که سنم بالا رفته خیلی راحت‌تر گیج و سرگردان می‌شوم. به همین دلیل وقتی پس از تاریکی به آن روستا رسیدم کاملاً احساس گیجی و سرگردانی می‌کردم. باورم نمی‌شد در همان روستایی هستم که در گذشتهٔ نه چندان دوری در آن زندگی کرده بودم و حالا چنین تأثیری بر من گذاشته بود....



‌‹مکس› به ‹الن› گفت، اولش فقط وزنش کم شد، فقط کمی احساس ناخوشی می‌کرد؛ ‹گرگ› گفت، او دکتر هم نرفت، چون می‌خواست کمابیش مثل قبل کار کند؛ ‹تانیا› اشاره کرد، ولی بالاخره سیگار را کنار گذاشت؛ ‹ارسن› گفت، و این یعنی که او ترسیده بود، ولی از طرفی حتی بیش از آنکه خودش متوجه باشد دلش می‌خواست که از سلامت برخوردار باشد، یا از سلامت بیشتری برخوردار باشد، یا شاید هم مقداری از وزن از دست رفته‌اش را دوباره به...



فصل اول بهزاد پیش از خواب یاد جزیره افتاد. صبح پس از دیدن نسترن گفت: «بیا برویم آشوراده، ده سال پیش وقتی تو هم اینجا بودی، من با دسته‌ی – به قول خودت - «وحشی‌ها» سری به جزیره زدم. چه دورانی! یادش بخیر؛ مادربزرگ زنده بود و من در شروع جوانی، تازه از فرنگ برگشته بودم، همه چیز برایم عجیب بود. حالا می‌خواهم بدانم آنجا چه تغییری کرده، مثل ما عوض شده یا هنوز تر و تازه است؟» دختر دست‌ها را در هم فرو برد...



آوای شیپور طنینی سرد و شکافنده داشت مثل ضربه‌ی شمشیر، که فضا و فاصله و دیوار را می‎شکافت و مثل دَمی سرد، دلواپسی می‎آورد. نوای شیپورزن حزین بود و انگار مرده‎ای را صدا می‎زد که تنها در جایی دور، به انتظاری بیهوده خوابیده است. همیشه آنها صبح زود به میدان می‎آمدند، چون روز تابستان بلند و گرم بود. اما شیپورچی ساعتی پیش از پیشخوانها شیپور می‎زد تا جمعیت جمع شود. نوحه خوانها پیشخوانی می‎کردند. جوان بو...



دکتر سنگ هان لی در سن 84 سالگی در 22 مارس 1997 درگذشت. او بخاطر آثارش در فلسفه، اقتصاد و تئوری‌های اجتماعی شناخته شده بود. او بعنوان یک روشنفکر در واقع در تمامی زندگیش نسبت به طبیعت و ماهیت دنیای روح توجه نشان می‌داد و احساس می‌کرد که باید یک فهم واضح و آشکار از دنیای روح بر روی زمین در دسترس همگان باشد. این دلبستگی به دنیای روح، با او در تمامی مراحل انتقالی‌اش به دنیای روح باقی ماند و سرانجام به...



مرا نشناخت در را به رویم بست. دختر خودم، یگانه دخترم گوهر تاج. حالا پس از بیست و هفت سال دیگر زن جا افتاده‌ای بود. هنوز تا اندازه‌ای جوان با چشم‌های بلوطی، صورتی گرد به رنگ سبز روشن مات، ابروئی در هم کشیده و صدای بلند خراش‌دار که در گوشم زنگ زد. چیزی از ناسازگاری مادر داشت. گفتم: ـ منم گوهرجان پدرت... با بدگمانی نگاهم کرد: ـ عوضی گرفتید آقا. من گوهر نیستم، پدرم هم بیست سال پیش براش ختم گذاشتیم...



در گوشهٔ همیشگی‌اش نشسته، به دیوار تکیه داده است. اولین کسی است که امشب می‌بینم. یعنی اول او را می‌بینم. آنقدر در این ساعت روز رفت و آمد هست که ناچارم از میان جنگلی از پا دنبالش بگردم، روبان جسم‌های چسبیده به هم را پاره کنم. چشم‌هایم را که باز می‌کنم احساس می‌کنم در این رفت و آمد تاب می‌خورم. تکان‌های دل به هم زنِ پنکه، و حلقهٔ آهنین مرا در خود می‌فشارند. او آن جاست. در جای همیشگی‌اش، بی‌حرکت نشس...



اواسط مهرماه سال ٦٥ بود. در مشهد مرخصی بودم. درمسجد سجاد علیه‌السلام مجلسی برای گرامیداشت شهدای واحد تخریب لشکر ٢١ امام رضا علیه‌السلام برپا بود. فریاد حسین جان بچه‌ها که اوج گرفت اهالی محل هم به میان بچه‌ها آمده بر سرو سینه زدند. بعد از مراسم وقتی چای و میوه پخش می‌کردند مجلس را از نظر گذراندم. مطمئن بودم بار دیگر که به مسجد سجاد می‌آیم. خیلی از این بچه‌ها در بین ما نیستند. در همین گیر ودار خبری...



چوبهٔ دار برپا می‌کنند، بیرون سلولم. 25 دقیقه وقت دارم. 25 دقیقهٔ دیگر در جهنم خواهم بود. 24 دقیقه وقت دارم. آخرین غذای من کمی لوبیاست. 23 دقیقه مانده است. به فرماندار نامه نوشتم، لعنت خدا به همهٔ آنها. آه... 21 دقیقهٔ دیگر باید بروم. به شهردار تلفن می‌کنم، رفته ناهار بخورد. بیست دقیقهٔ دیگر باقی است. کلانتر می‌گوید: ”پسر، می‌خواهم مردنت را ببینم.“ نوزده دقیقه مانده است. به صورتش نگاه...



استادی بر سیارهٔ زمین گام نهاد. در سرزمین مقدیس ایندیانا زاده شد و در میان تپه‌های پر راز و رمز فورت‌وین پرورش یافت. استاد در مدارس عمومی ایندیانا، دانسته‌هائی را دربارهٔ این جهان آموخت و به تدریج در حالی‌ که بزرگتر می‌شد به یک مکانیک ماشین تبدیل شد. اما استاد از سرزمین‌های دیگر، مدارس دیگجر و از زندگی‌های دیگری که پشت سر نهاده بود دانشی فراگرفته بود او این دانش را با خرد و نیروی فراوان به حافظه...



روایت اول همه به من می‌گویند شکنجه‌گر. اما من فقط وظیفهٔ خود را انجام داده‌ام. همان‌طور که دیگران هم انجام می‌دهند. بالاخره چرخ مملکت باید می‌چرخید، من مهرهٔ هرزی بیشتر نبوده‌ام، مهره‌ای که هیچ‌کس اهمیتی به آن نمی‌داد. اگر مهم بودم امروز سرنوشتم این نبود که هست. من هم می‌توانستم جان خود را در ببرم و امروز پیش از مرگ بارها نمیرم. اما سرنوشت گوئی بازی دیگری داشت، راست است که همه چوب اعمال خودشان را...



... داوود با عجله لیوان چای را برداشت و یک ”قلپ“ از آن را سرکشید. چای هنوز داغ بود و زبان و دهان داوود را سوزاند. اخم‌هایش توی هم رفت و گفت: ـ اوخ! چقدر داغ بود ننه. مادر که کنار سماور نشسته بود و به دیوار کاه‌گلی اتا تکیه داده بود، تبسمی کرد و گفت: ـ چه‌خبرت مادر! جقدر عجله داری! یک کم صبر کن سردبشه! ـ دیر می‌شه مادر! خودت که بهتر می‌دانی! بابا توی مغازه دست‌تنهاست!...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۳۴۹ مقاله