ظهر که از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو میگرفت، سلامم توی دهانم بود آه باز<br /> خورده فرمایشات شروع شد:<br /> بیا دستت را آب بکش، بدو سر پشتبون حولهٔ منو بیار.<br /> عادتش این بود. چشمش که به یکداممان میافتاد شروع میکرد، به من یا مادرم یا خواهر<br /> کوچکم. دستم را زدم توی حوض که ماهیها در رفتند و پدرم گفت:<br /> کرهخر! یواشتر.<br /> و دویدم به طرف پلکان بام. ماهیها را خیلی دوست داشت. ماهیهای سفید و قرمز حوض را. وضو که میگرفت اصلاً ماهیها از جاشان هم تکان نمیخوردند. اما نمیدانم چرا تا من میرفتم طرف حوض در میرفتند....
فایل(های) الحاقی
جشن فرخنده | jashne farkhonde.pdf | 183 KB | application/pdf |