صادق هدایت
نفسم پس میرود، از چشمهایم اشک میریزد، دهانم بدمزه است، سرم گیج میخورد، قلبم گرفته، تنم خسته، کوفته شل بدون اراده در رختخواب افتادهام. بازوهایم از سوزن انژکسیون سوراخ است. رختخواب بوی عرق و تب میدهد، به ساعتی که روی میز کوچک بغل رختخواب گذاشته شده نگاه میکنم. ساعت ده روز یکشنبه است. سقف اطاق را مینگرم که چراغ برق میان آن آویخته، دور اطاق را نگاه میکنم کاغذ دیوار گل و بته سرخ و پشت گلی دارد. فصله به فاصله آن دو مرغ سیاه که جلوی یکدیگر روی شاخه نشستهاند، یکی از آنها تکش را باز کرده درست مثل این است که با دیگری گفتگو میکند. این نقش مرا از جا در میکند نمیدانم چرا از هر طرف که غلط میزنم جلو چشمم است... .
فایل(های) الحاقی
زنده بگور | zendeh_begoor.pdf | 138 KB | application/pdf |