صادق هدایت
در اطاق یکی از مهمانخانههای پاریس طبقهٔ سوم، جلوی پنجره، فنلاندن که به تازگی از ایران برگشته بود جلوی میز کوچکی که رویش یک بطری شراب و دو گیلاس گذاشته بودند روبهروی یکی از دوستان قدیمی خودش نشسته بودند. در قهوهخانه پائین ساز میزدند، هوا گرفته و تیره بود، باران نمنم میآمد. فنلاندن سر را از مابین دو دستش بلند کرد، گیلاس شراب را برداشت و تا ته سرکشید و رو کرد به رفیقش:<br /> ـ هیچ میدانی؟ یک وقت بود که من خود را از میان این خرابهها، کورهها، بیابانها گمشده گمان میکردم. با خودم میگفتم: آیا ممکن است یک روزی به وطنم برگردم؟ ممکن است همین ساز را بشنوم؟ آرزو میکردم یک روزی برگردم.<br /> آرزوی یک چنین ساعتی را میکردم... .
فایل(های) الحاقی
آتشپرست | atash-parast.pdf | 68 KB | application/pdf |