زمستان بود زمین پوشیده از برف بود. من و خواهر کوچکم توی برفها بازی میکردیم و هاپو، سگ باوفا هم با ما بود و همه جا مثل سایه ما را دنبال میکرد: میدویدیم، میدوید، مینشستیم، مینشست، بازی میکردیم، بازی میکرد و در هر کاری خودش را قاطی میکرد. هر وقت که همگی سر به سرش میگذاشتیم و دنبالش میکردیم خیلی خوشحال میشد. بچههای محله جمع میشدند، چند قدم هاپو از ما جلو و ما هم از عقب میدویدیم. بعد یک مرتبه میایستاد و تند میآمد به طرف ما توی دست و پای ما میپیچید و دست و پای ما را میلیسید ما بدمان میآمد و میرفتیم آنوقت او حریصتر میشد و سر در پی ما میگذاشت ما توی هر خانهای که درش باز بود میچپیدیم و بزرگترهایمان را صدا میزدیم... .
فایل(های) الحاقی
سگ باوفا | dog.pdf | 18,148 KB | application/pdf |