آلبرتو گرانادای زیست‌شناس، برادر توماس و گریگور بود، دوستان مدرسه‌ای ارنستو. روزی آمد و به ارنستو گفت: ”شنیده‌ام عازم سفری به دور آمریکای جنوبی هستی. من هم با تو می‌آیم.“<br /> سال ۱۹۵۱ بود. در این زمان ارنستو عاشق شده بود، عاشق دختری اهل کرودوبا. من و مادر ارنستو و همهٔ اعضای خانواده گمان می‌کردیم همین روزها ارنستو با آن دختر طناز و دوست‌داشتنی ازدواج خواهد کرد. اما یک روز ارنستو آمد و گفت: ”پدر! من عزم سفر دارم.“<br /> گفتم: ”چه مدت طول خواهد کشید؟“<br /> گفت: ”یک سال یا شاید هم بیشتر. آخر می‌خواهم با موتورسیکلت همهٔ آمریکای جنوبی را بگردم.“... .

فایل(های) الحاقی

خاطرات سفر با موتور سیکلت safar ba motor.pdf 586 KB application/pdf