من و شرلوک هولمز در سال ۱۸۹۴ روی پرونده‌های زیادی کار کردیم، اما این، یکی از جالب‌ترین آنها بود.<br /> شبی خیلی طوفانی تقریباً در اوایل نوامبر بود. من و شرلوک هولمز کنار آتش مشغول مطالعه بودیم. دیر وقت بود و اکثر مردم در خواب بودند. هولمز کتابش را کنار گذاشت و گفت: ”خوشحالم که امشب مجبور نیستیم بیرون برویم، واتسن“<br /> ”من هم همین‌طور“<br /> لا به لای صدای باد و باران، صدای چیزی بیرون از خانه شنیدم. کنار پنجره رفتم و به بیرون و تاریکی آن نگاه کردم.<br /> گفتم: ”یکی دارد می‌آید اینجا“<br /> هولمز پاسخ داد: ”در این ساعت، چه کسی می‌تواند باشد؟“... .

فایل(های) الحاقی

ماجراهای شرلوک هولمز (عینک طلائی) sherlock.pdf 693 KB application/pdf