نویسنده: صادق هدایت
منوچهر دست راست را زیر چانهاش زده روی نیمکت والمیده بود، سیمای او افسرده، چشمهای او خسته و نگاه او پیدرپی به لنگر ساعت و لباسی که در روی صندلی افتاده بود قرار میگرفت و از خودش میپرسید: «آیا خجسته امشب به بال خواهد رفت؟ من که هرگز نمیتوانم.» هوا تیره و خفه بود، باران ریز سمجی میبارید و روی آب لبخندهای افسرده میانداخت که زنجیروار درهم میپیچیدند و بعد کمکم محو میشدند. شاخه درختها خاموش و ... .
فایل(های) الحاقی
صورتکها | sooratakha.pdf | 88 KB | application/pdf |