نویسنده: صادق هدایت
همایون با خودش زیر لب میگفت: ״ آیا راست است؟ ... آیا ممکن است؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظیم ما بین هزاران مردهٔ دیگر، میان خاک سرد نمناک خوابیده ... کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را میبیند و نه آخر پائیز را و نه روزهای خفهٔ غمگین مانند امروز را ... آیا روشنائی چشم او و آهنگ صدایش به کلی خاموش شد! او که آنقدر خندان بود و حرفهای بامزه میزد.“ هوا ابر بود، بخار کمرنگی روی شیشههای پنجره را گرفته و از پشت آن شیروانی خانهٔ همسایه دیده میشد که ... .
فایل(های) الحاقی
گرداب | gerdab.pdf | 104 KB | application/pdf |