”بانو“، دختر ”خان سالار“، خواب سواری را دیده بود که نشسته بر اسب سفیدش، تاخ تکنان وارد قلعه می‌شود. چند ماه بعد، در یک شب زمستانی که سرمایش استخوان را سیاه می‌کرد، ”غریبه“ای وارد دولت‌آباد شد. غریبه، با زدن چند ضربه بر در اولین خانه، صدای مرد خانه را شنید که می‌گوید:<br /> ـ کیستی؟!<br /> ـ غریبه‌ام. راه گم کرده‌ام.<br /> ـ برو به قلعه. برو به مسجد.<br /> ـ کدام قلعه؟ کدام مسجد؟<br /> ـ قلعهٔ خان سالار. مسجد آخوند ملامحمد. آن بالای تپه. چراغ روشن است. سرت را بالا بگیری می‌بینی. هم جا دارند و هم خوراک.<br /> ـ یخ زده‌ام بی‌انصاف! نای حرکت ندارم!<br /> ـ صبر کن. آمدم.<br /> لحظه‌ای بعد، در خانه باز شد و مردی با شولائی نمدی، پای به بیرون گذاشت و اول مشتی خرما به غریبه داد و بعد، شولای نمدی را روی شانه‌های او انداخت و گفت:<br /> ـ خرما را بخور، گرمت می‌کند. شولا را هم به‌خودت بپیچان. می‌رسانمت، اما به یک شرط!<br /> ـ چه شرطی؟<br /> - از تو نمی‌پرسم که چه کسی هستی و از کجا آمده‌ای و کارت چیست. تو هم نه از من می‌پرسی و نه از کس و کارم! باشد؟!<br /> ـ باشد!

فایل(های) الحاقی

کدام عشق‌آباد kodam eshgh.pdf 460 KB application/pdf
کدام عشق‌آباد kodam eshgh2.pdf 450 KB application/pdf
کدام عشق‌آباد kodam eshgh3.pdf 293 KB application/pdf