رضا قاسمی
چه شد که ناگهان یادم آمد به آن چهلمین پله؟ آنهم پس از گذشت اینهمه سال؟ راست است که حالا، همینطور که دراز کشیدهام روی تخت، هیچکار دیگری ندارم جز آنکه فکر کنم به همه چیز؛ به ”س“ که وقتی میآید به کلاس من دلم میلرزد و میدانم که او هم دلش میلرزد و یک ضربه، فقط یک ضربهٔ کوچک کافیست تا این دیوار شیشهای فرو ریزد و نمیزنم این ضربهٔ کوچک را چرا که میترسم؛ میترسم از همه چیز...<br /> من عاشق بیمارستانم. نه اینکه خودآزار باشم، نه. از اتاق عمل میترسم. از تیغ جراحی میترسم، از یک آمپول ساده هم میترسم. اما هر چیز، خب، غرامتی دارد. اتاق بیهوشی؟ درست است، ممکن است آدم دیگر بههوش نیاید. اما نه، نمیترسم. نه اینکه شجاع باشم. نه. از بزدلی مطلق است. میدانم خودکشی کار آدمهای شجاع است؛ شاید هم آدمهای خیلی ترسو؛ همانها که در پی جلب ترحماند. اما اگر مرگ خانه کرده باشد در رگ و ریشهات؟ در عمق هستیاست؟<br /> راستش، اگر زندهام هنوز، اگر گهگاه بهنظر میرسد که حتی پرم از جنبش حیات، فقط و فقط مال بیجربزهگیست. میدانم کسی که تا این سن خودش را نکشته بعد از این هم نخواهد کشت. بههمین قناعت خواهد کرد که، برای بقاء، بهطور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سیگار؛ با بینظمی در خواب و خوراک؛ با هر چیز که بکشد اما در درازای ایام؛ در مرگ بیصدا.<br /> بیهوشی؟ نه. مرگ در اوج رخوت و بیخبری! چه رویائی از این بهتر برای آدمی بزدل که هزار سال است مرگ شانه به شانهٔ اوست؟<br /> من عاشق بیمارستانم. شاید علتش این است که در عمرم به دختری متلک نگفتهام. چطور بعضیها جرأت میکنند اینطور عقیدههای فرو خفته را جاری کنند در چند کلام وحشتناک؛ کلمه را بدل کنند به آلتی برّا و فرو کنند تیغهٔ تیزش را در عمق جان زنی؟ نه، من نفرت دارم از متلک؛ حتی وقتیکه برّا نیست کلمات؛ فقط لودگی است و بس؛ ابزاری برای اجماع روح. اما متلکی هست در یک نمایش روحوضی که با همهٔ تمنای جسم که موج میزند در آن، بازیافت یکجور روح خوب ایرانیست؛ سرشار از، به قول نیما، ”هزالی و جلافت“: مرد، همینطور آب از چک و چانهاش آویزان، راه میافتد پشت سر زن و، خیره به لرز لرز کپلها، فک میزند: ”راه نرو جیگر، خسته میشی!“
فایل(های) الحاقی
وردی که برهها میخوانند | verdi keh bareha mikhanand-1.pdf | 847 KB | application/pdf | |
وردی که برهها میخوانند | verdi keh bareha mikhanand-2.pdf | 790 KB | application/pdf |