ـ بابا بریم پارک<br /> ـ ساکت چقدر حرف می‌زنی بچه.<br /> هوای گرمی بود. کلافه شده بودم. برق هم قطع بود و شده بود قوزی روی بقیه قوزها.<br /> نگاهی به ساعت انداختم. چهار و چهل دقیقه بود.<br /> پرونده‌ای را که کارش تمام شده بود از جلویم برداشتم روی بقیه پرونده‌هائی که کارشان را رسیده بودم گذاشتم و از پرونده‌های دست نخورده یکی را برداشتم و جلویم باز کردم.<br /> خسته و کلافه بودم.<br /> ـ بابا تو رو خدا... بریم.<br /> ـ ساکت بچه چقدر حرف می‌زنی.<br /> این پرونده‌ها هم تمامی نداشت. این بچه هم یک ربعی بود که در گوشم وزوز می‌کرد.<br /> ملتمسانه گفت:<br /> ـ بابا...<br /> عصبانی شدم عینک نزدیک‌بینم را از چشم در آوردم و پرت کردم روی میز با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم:<br /> ـ چیه؟ چی می‌گی؟ چیه یه ربعه در گوشم وزوز می‌کنی.<br /> ـ هیچی بابا... می‌گم بریم پارک.<br /> ـ بریم پارک که چی؟ نمی‌بینی کار دارم.<br /> ـ خب کار نکن... چی می‌شه؟! یه روز با من باش.<br /> ـ اگه با تو بیام کی اون شکم بی‌صاحاب... استغفرالله... اون شکم کی باید سیر کنه<br /> ـ مگه قول ندادی؟<br /> سرم درد گرفته بود. شقیقه‌هایم را بین دو دست گرفتم و فشار دادم. برگشتم دوباره به او نگاه کردم. گفتم:<br /> ـ حالا می‌زنم زیرش.<br /> و هلش دادم به سمت در اتاق در اتاق گفتم:<br /> ـ به سلامت... کار دارم... راحتم بزار.<br /> با گریه در چارچوب در ایستاد. با نگاهی پر از تنفر و خشم به من چشم دوخت. با گریه‌ای شدیدتر از اتاق خارج شد.<br /> آهی کشیدم و همان‌طور که آرنج‌هایم را روی میز گذاشته بودم سرم را بین دستانم جمع کردم.<br /> ”هیچ‌وقت منو نمی‌فهمن. هیچ‌وقت نفهمیدن این پول از کجا می‌آد. چه دردسرهائی که نباید کشید. چه بله چشم‌هائی که نباید کشید.“<br /> دوباره عینک سنگین دو بار شکسته، قدیمی‌ام را به‌چشم گذاشتم و سرم را در پرونده فرو کردم تا آمدم تمرکز کنم. دیدم این‌بار مادر و بچه هر دو در چارچوب در پیدایشان شد. پسرم دیگر گریه نمی‌کرد. رفته بود با عادلی آمده بود که حق ستاند.

فایل(های) الحاقی

لحظهٔ آخر lahzeie akhar.pdf 61 KB application/pdf