سامان خسروی
پتو را محکم دور خودم میپیچیدم. هوا خیلی سرد بود. آنقدر که از سرما گریهام گرفته بود. پهلو به پهلو میشدم و پاهایم را توی شکمم جمع میکردم. مثل جنینی که از سرمای تولد گریه میکنه حسش رو میفهمیدم. شصت پای راستم را از سوراخ پتو بیرون آوردم و جایش را به شصت پای چپ دادم و اینطور شد که مطمئن شدم دنیا هنوز همان دنیائیست که قبلن بوده. شکمم شروع به سر و صدا کرد، میخواستم خفه بشه که صدایش در نیاد که من گرسنهام نشه. جنین پهلو به پهلو شد. حالا منتظر بود کسی به پشتش بزند تا او با نالهای ضعیف و کشدار به زندگی سلام کنه.<br /> یه روز سرد و بیمعنی رو داشتم میگذروندم. هوا حتی حال نداشت از درز کنار پنجره بیاد تو و بخوره به صورتم و سردی تو رو بیاد من بیاره. اینجا همهچی یه بوئی دیگه میده: بوی شرمندگی، بوی نداشتن، بوی نرسیدن. گل بگیرن دهن اون کسی رو که میگه کبوتر با کبوتر، غاز با غاز. مگه بیکاری واسته هزار سال این حرفو میزاری تو دهن این ملت؟<br /> خسته شدم از بس با خودم فکر کردم و بههیچجا نرسیدم. مخم عینه لاستیک شده که ۱۸ ساله کار کرده و پول ندارم عوضش کنم! اینقدر گاز دادم که دیگه فرسوده شده و به پام افتاده که دیگه بیخیالش شم!<br /> اون وقتا خودم رو بیشتر حس میکردم. چقدر بزرگ شده بودم و خبر نداشتم! یادش بهخیر همه چیز از اون گوشهٔ دنیا شروع شد. واسه اینکه کم نیارم همیشه قشنگترین چیزای این دنیا از گوشه شروع میشه.<br /> یه روز سرد زمستونی، که به قول تقویم هنوز پائیزه ولی کم از زمستون نداره یه شازده به دنیا میآد که اسمشو میزارن سامان. گذر روزهای این بچه نه تفاوتی با بقیه داره نه کمیای نسبت به اونا. نه تحصیلات ابتدائیرو با موفقیت کامل تموم میکنه و نه بعدش راهی نجف میشه! همه چی عادیه عادیه. تا اینکه الان اونو باید پشت این پنجره پیدا کنم و بگم این که منم! کل زندگیم تو سه خط میشه خلاصه کرد و به این میگن تازه آغاز بدبختی...
فایل(های) الحاقی
کاکتوسها هم عاشق میشوند | kaktoosha ham ashegh mishavand.pdf | 2,718 KB | application/pdf |