صمد بهرنگی
روزی روزگاری پادشاهی بود و دختری داشت شش هفت ساله. این دختر کنیط و کلفت بسیاری داشت، نوکری هم داشت کمی بزرگتر از خودش به نام قوچ علی. وقت غذا وقتی دستمال دختر زمین میافتاد، قوچ علی بهش میداد. وقت بازی اگر توپ دورتر میافتاد قوچ علی برایش میآورد . گاهی هم دختر پادشاه از میلیونها اسباب بازی دل زده میشد و هوس الک دولک بازی میکرد، الک دولک دختر پادشاه از طلا ونقره بود.<br /> اولین دفعهای که دختر هوس الک دولک بازی کرد پادشاه دستور داد تا تمام زرگرهای شهر جمع شوند و تا یک ساعت دیگر باید الک دولک طلا و نقرهای دخترش آماده باشد...
فایل(های) الحاقی
افسانهٔ محبت | afsaneye mohabbat.zip | 204 KB | application/x-zip-compressed |