افسانه با عکس گرفتن مخالف بود. با لباس سفید عروس و سفره‏ٔ عقد هم مخالف بود. هرچه مادرش اصرار کرد، رضایت نداد عکّاس خبر کنند. می‏گفت خبری نیست که عکس بگیرند. و راستی هم خبری نبود. فقط پدرومادرها بودند و بزرگان فامیل. آخوند عاقد خُطبه‏ٔ عقد را خواند و افسانه صبر نکرد که آخوند، مطابق مرسوم، سه بار اجازه بگیرد، همان بار اوّل “بله” اش را گفت و خُطبهٔ عقد جاری شد. همه‏ی حُضّار شرمنده شدند. حتّی خودِ داماد هم از رو رفت. مادر افسانه هم، مثل همه‏ٔ مادرهای دیگر، سفارش کرده بود “مبادا دفعه‏ی اوّل و دوم بله را بگی! خودتو بگیر! عروس باید خودشو بگیره! مبادا بخندی! مبادا زیادی حرف بزنی!”<br /> افسانه کم‏حرف بود. بلد نبود خودش را بگیرد. فقط کُند و بی‏حال بود و راه که می‏رفت، پاهاش را روی زمین می‏کشید و شکمش را جلو می‏داد و شمرده‏شمرده و آرام حرف می‏زد. دیربه‏دیر می‏خندید و اگر خیلی سرحال بود و تصمیم می‏گرفت به چیز خیلی خنده‏داری بخندد، فقط لبخند ملایم بی‏رمقی روی صورتش ظاهر می‏شد. روز عقد، به اصرار مادرش، آرایش مختصری کرد و با لباسی که دیر‌به‌دیر و فقط برای مهمانی‌ها می‌پوشید پای سفره‌ی عقد نشست. با لباس شیک پوشیدن و آرایش کردن مخالف بود. حتّی با خودِ ازدواج هم مخالف بود.

فایل(های) الحاقی

عالی‌جناب alijenab.htm 60 KB text/plain