تلفن زنگ زد. کاشفی بود.<br /> «بازنشستگی آقا ولی چی شد؟»<br /> «احتمالا همین امروز فردا حکمش صادر می‌شود.»<br /> «براش کاری در نظر گرفتم.»<br /> «ممنون که سفارش ما را فراموش نکردی، جناب!»<br /> «فقط بگو مرد کارهای سنگین هست؟»<br /> «به هیکل گنده و شُلش نگاه نکن، این جا دست تنها کار یک آبدارخانه و چند تا کارمند را پیش می‌برد.»<br /> «بعد از ظهر می‌آیم سراغش تا محل کار را نشانش بدهم. تو هم بیا. بهترست که جلو تو باهاش حرف بزنم.»<br /> بدم نمی‌آمد مرغدانی و باغی را که به تازگی اجاره کرده بود، ببینم. گاهی که به خواهش همسایه‌ها، مرغ پرکنده می‌آورد، می‌نشست و از تجهیزات مرغدانی و محوطه‌ی اطرافش تعریف می‌کرد. می‌گفت: چه درخت‌های میوه‌ای ... چه باغ باصفایی! عینهو بهشت برین ...

فایل(های) الحاقی

مرغدانی morghdani.htm 59 KB text/plain