بهنام دیانی
وقتی مادربزرگم، با آن لهجهی غلیظ اصفهانیاش میگوید: «الهی مردهشو چاکیسفکی رو ببره»، اول فکر میکنم حرف خیلی خیلی بدی زده. ولی بعد خیالم راحت میشود. او را خوب میشناسم. مرا بزرگ کرده. زن بد دهنی نیست. فقط یک چنته لغت معنی مخصوص خودش دارد. در کلماتی که گفتنش سخت است، تغییرات کوچکی میدهد. بعضی وقتها هم برای دست انداختن این کار را میکند. به «دلکش» میگوید «رودهکش» به «روحبخش» میگوید «مردهبخش». به عقیدهی او آنها آواز نمیخوانند، یک جایشان را میکشند. حالا مهم نیست هر دو زن هستند. به «آگراندیسمان» میگوید «آلامسگان». داییام در تاریکخانهی «فتوسینمایی» سر چهار راه استامبول زیر سینما «همای» کار میکند. به «مارگارین» میگوید «مار ببین» به گفتهی خودش یک مثقال روغن کرمانشاهی به صد خروار «مار ببین» میارزد. به «آموزگار» میگوید «عمو گوزار». همسایهمان معلمی است که هر روز با زنش دعوا دارد. بچهاش هم همیشه دو کرم سبز زیر دماغش آویزان است. و به «عصبانی» شدن میگوید «استر بیابونی» شدن.<br /> حالا هم منظورش از «چاکیسفکی»، «چایکوفسکی» است. حتماً به اتفاق امروز عصر اشاره میکند. به اتفاقی که برای من و داییام افتاده. خودم نمیدانم ولی اینطور که میگویند رنگم پریده. مرا مینشاند کنار زانویش. دست زبر و مهربانش را به پیشانیام میکشد. به مادرم دستور میدهد یک تکه نمک سنگ بیاورد. مادرم مثل برق میرود و با نمک سنگ برمیگردد. نمک را با انبر کنار سماور خرد میکند. قسمت کوچکش را میگذارد در دهانم. از من میخواهد درست آن را بمکم. بار دیگر خوب نگاهم میکند. مثل اینکه خیالش کمی راحت میشود. این بار میگوید: «مردهشو قو رو ببره با دریاچش». بله حتماً منظورش اتفاق امروز عصر است. هیچکس حرفی نمیزند. شاید به خاطر ترس از مادربزرگم است. شاید ابهت قضیه همه را گرفته.
فایل(های) الحاقی
باله دریاچه قو | baleye daryacheye ghoo(ok).htm | 162 KB | text/plain |