هوشنگ مرادی کرمانی
مادر لیلا، روزها، لیلا را میگذاشت پیش همسایه و میرفت سر کار. او توی کارگاه خیاطی کار میکرد. لیلا با دختر همسایه بازی میکرد. اسم دختر همسایه مریم بود. <br /> لیلا و مادرش در یکی از اتاقهای خانه مریم زندگی میکردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یک سال از او بزرگتر بود.<br /> یک روز، عموی مریم برایش عروسکی آورد. آن روز، لیلا و مریم با آن خیلی بازی کردند. عروسک همهاش پیش لیلا بود. لیلا دلش میخواست عروسک مال خودش باشد. اما، مریم میگفت:<br /> ـ هر چه دلت میخواهد با آن بازی کن. ولی، عروسک مال من است.<br /> لیلا ناراحت شد. غروب که مادرش آمد، دوید جلویش و گفت:<br /> ـ مادر، مادر، من عروسک میخوهم. عروسکی مثل عروسک مریم. برایم میخری؟<br /> مادر گفت:<br /> ـ نه، نمیخرم.<br /> لیلا گفت :<br /> ـ چرا نمیخری؟<br /> ـ برای اینکه تو دختر خوبی نیستی.<br /> ـ من دختر خوبی هستم، مادر.<br /> ـ اگر دختر خوبی هستی، چرا چشمت به هر چیزی میافتد، میگویی: من آن را میخواهم؟<br /> ـ خودت گفتی، اگر دختر خوب و حرفشنویی باشی یک چیز خوب برایت میخرم. خوب، حالا برایم عروسک بخر، عروسکی مثل این.<br /> من که نگفتم برایت عروسک میخرم.<br /> ـ پس میخواهی برایم چه بخری؟<br /> ـ برایت چیزی میخرم که هم خیلی به دردت میخورد و هم خیلی ازش خوشت میآید.<br /> ـ مثلاً چی؟<br /> چکمه.
فایل(های) الحاقی
لیلا | chakme.htm | 35 KB | text/plain |