زویا پیرزاد
یک سال بعد از آشناییشان، مادر لیلا وقت معرفی علی به عمهی لیلا که تازه از آمریکا آمده بود گفت «علیآقا، نامزد لیلا جان».<br /> پارچهفروش گفت «ژرسهاش حرف نداره! به درد همه چی میخوره. بُلیز، دامن، لباس.»<br /> لیلا گفت «راستش نمیدونم. تو چی میگی رؤیا؟»<br /> آن طرف مغازه رؤیا باقی پارچهها را زیر و رو میکرد. برگشت نگاهی به لیلا انداخت و نگاهی به ژرسهی گلدار. گفت «من میگم خوبه، بخر.» بعد رو کرد به پارچهفروش. «آقا، دو متر از این بلوزی کرشه برام ببُر.»<br /> لیلا دست کشید به ژرسهی گلدار و به رؤیا نگاه کرد. «تو که نمیخواستی پارچه بخری.»<br /> پارچه فروش متر فلزی را از زیر توپ ژرسه بیرون کشید و رفت طرف رؤیا. «زرد یا قهوهیی؟»<br /> رؤیا دست کشید به کرشهی زرد، بعد به کرشهی قهوهیی. گفت «زرد یا قهوهیی؟ گمونم ـ زرد! به دامن سرمهیی خوب میاد.»<br /> لیلا گفت «تو که دامن سرمهیی نداری.»<br /> رؤیا به لیلا نگاه کرد. «ها؟ راست میگی، ندارم.» رو به پارچهفروش که متر فلزی را توی دست میچرخاند گفت «آقا، دامنی سرمهیی چی داری؟»<br /> پارچهفروش متر را برد طرف توپهای سرمهیی قفسههای بالا. بعد کرشهی زرد را برید، تا کرد، پیچید لای نیم ورق روزنامه، گذاشت جلو رؤیا و آمد طرف لیلا. لیلا دستهاش را کرد توی جیب و سر تکان داد. «باید با مادرم بیام.» پارچهفروش برگشت طرف رؤیا.
فایل(های) الحاقی
لکه ها | lakeha.htm | 43 KB | text/plain |