صبح زود در ایستگاه قلهک آژان قد کوتاه صورت سرخی به شوفر اتومبیلی که آنجا ایستاده بود زن بچه بغلی را نشان داد و گفت: این زن می‌خواسته برود مازندران اینجا آمده، او را به شهر برسانید ثواب دارد. آن زن بی‌تأمل وارد اتومبیل شد، گوشهٔ چادر سیاه را به دندانش گرفته بود، یک بچه دوساله در بغلش و دست دیگرش یک دستمال بسته سفید بود. رفت روی نشیمن چرمی نشست و بچه‌اش را که موی بور و قیافه نوبه‌ای داشت روی زانویش نشاند، سه نفر نظامی و دو نفر زن که ... .

فایل(های) الحاقی

Zani_ke_mardash_ra_gom_kard.pdf 159 KB application/pdf