آفتاب

نقدی بر شاهکار سرجیو لئون : به خاطر یک مشت دلار



غريبه اي (ايست وود) سوار بر اسب به شهر مرزي سن ميگل در مکزيک مي رسد. دو گروه رقيب، روخوها و باکسترها اختيار شهر را در دست دارند. غريبه، قابليت هاي خود را به نمايش مي گذارد، آتش نزاع دو گروه را شعله ور مي کند و در اين ميان سود خود را مي جويد...


در سال های 1964 ، 1965 و 1966 شاهد سه فیلم فوق العاده در ژانر وسترن با بازی کلینت ایست وود که شهرت خود را با بازی در سینمای وسترن به دست آورده است، بودیم. پس از موفقیت فیلم (یک مشت دلار 1964) ، فیلم (به خاطر چند دلار بیشتر 1965) ساخته شد و سپس چهارمین فیلم برتر تاریخ ، یعنی فیلم (خوب ، بد ، زشت 1966) ساخته شد که با گذشت 46 سال، هنوز هم نماد اصلی ژانر وسترن است. یک مشت دلار فیلمی است که لوکیشن زیادی ندارد و تمام اتفاقات فیلم، در یک شهر مرزی به وقوع می پیوندد


الکل یا اسلحه مسئله این است!

کلینت ایستوود با همان لباس های معروف و استیل خاص خودش، وارد شهری میشود. زورگویی دو گاوچران به یک مرد و فرزند خردسالش از همین ابتدا نشان دهنده این است که در این شهر خبری از عدالت نیست! خبری از کلانترها و مارشال های گردن کلفت نیست. اینجا اسلحه حرف اول و آخر را میزند. بیوه زن ها و مغازه های بسته و تعطیل شده اینجا، در نگاه اول نظر هر کسی را جلب میکند. از مهمان تازه وارد به شهر سن میگل، با گلوله استقبال میشود... تنها یک ناقوس زن کلیسا و یک تابوت ساز در این شهر کار می کنند که هر دو به کفن و دفن افراد مشغولند! کافه متروکه ای هم در شهر وجود دارد که مرز میان دو طرف شهر است. با وجود اینکه سن میگل شهر بسیار سوت و کور و مرده ای است، اما درآمد خیلی زیادی را کسب میکند. اما این پول فقط برای دو مرد حکم فرمای این شهر و افراد آنهاست. در غرب وحشی برای مدت بسیار زیادی مشروب و اسلحه بزرگترین تجارت خلافکاران بود. سن میگل به سبب اینکه در نزدیکی مرز واقع شده، از این تجارت به خوبی بهره می برد. در دوره ای که جنگ میان جنوب و شمال قاره آمریکا در جریان بود بسیاری از گانگسترها به قانون شکنی عادت کرده بودند و هر کسی که وارد تجارت اسلحه و مشروبات الکلی و حتی قمارخانه ها و خانه های فحشا میشد، سود بسیار زیادی کسب میکرد. برگردیم به داستان، خواهش سلوانیتو، صاحب کافه از جو برای رفتن از شهر گویای خطرناک بودن شهر است. سن میگل شهری مرزی است که در یک طرف آن سرخپوست ها و مکزیکی ها، و در طرف دیگر یانکی ها قرار دارند. بکستر در یک طرف شهر زندگی میکند که تاجر اسلحه است و جو یکبار با گلوله های افراد او آشنا شده، و در طرف دیگر برادران روخوس که مشروبات الکلی می فروشند. جنگ و رقابتی آشکار میان این دو سمت شهر وجود دارد اما هر دو خانواده به دلیل حفظ منافع، حاضر به درگیری نیستند و فقط این مردم بیچاره شهر هستند که ضرر می کنند. با ورود این غریبه به شهر، همه منتظر صدای ناقوس هستند تا جان دئوس آن را به صدا در بیاورد و پریپرو تابوت ساز وی را به گورستان ببرد. با بررسی شرایط حاکم بر شهر و با صحبت های وسوسه برانگیز صاحب کافه، جو برای نشان دادن ارزش های خودش چهار نفر از افراد بکستر را در یک چشم بر هم زدن نقش بر زمین میکند. راستش این صحنه کمی اغراق آمیز است اما به خاطر بهتر جلوه دادن قهرمان داستان، باید شاهد این سکانس باشیم.

گرایش جو به الکل است. او با این کار به خانواده روخوس ها که مشروبات الکلی می فروشند می پیوندد و در قدم اول، او به حرف خود رسیده است که در این شهر پول خوبی میتوان به دست آورد.


دلیجان آتش!

جو با ورود به خانواده روخوس، اولین دستمزد خود را دریافت میکند. با مهارت او در تیراندازی، هر دو خانواده به دنبال استخدام او هستند. در این شهر که قدرت هر دو طرف مساوی است، حضور در هر طرف، برگ برنده ای است. پس از اشاره به اسم رامون از طرف صاحب کافه، این بار این اسم از زبان میگل روخوس شنیده میشود که بالاخره این بار جو پی میبرد که قدرتمندترین فرد در این شهر رامون است که علیرغم اینکه جو میگوید که مشتاق است که او را ببیند ولی اینطور به نظر میرسد که او احساس خطر میکند و متوجه میشود که حضور رامون میتواند برای او خطرساز باشد . نکته جالب در مورد رامون این است که او عاشق زنی به نام ماریسول است که جو تا به حال دو بار با وی برخورد داشته است.

نیروهای نظامی مکزیکی وارد سن میگل میشوند. آن ها همراه با خود دلیجانی را حمل میکنند که به شدت از آن محافظت می شود. جو آنقدر تجربه دارد که متوجه شود چیز باارزشی در آن دلیجان است و نکته تعجب برانگیز هم این است که آنها به طرف مرز می روند. مرز میان آن ها و یانکی ها! با خارج شدن نیرو های مکزیکی از شهر، جو و تنها دوستش که سیلوانیتو صاحب بار است به دنبال آن ها راهی میشوند. سرانجام به محل مبادله میرسند. ریو براوو! یانکی ها و نیرو های مکزیکی با هم روبرو میشوند. حدس جو درست بود، دلیجان مکزیکی حامل طلا است. طلایی که در قبال اسلحه به یانکی ها داده میشود. اما دلیجان یانکی ها حامل محموله ای متفاوت است. این سکانس فیلم یکی از کلیشه ای ترین ترفند های دوران غرب وحشی را به نمایش می گذارد ولی به هر حال این سکانس خونبار لذت بخش است. در یک چشم بر هم زدن، مردی از دلیجان یانکی ها همه مکزیکی ها را به گلوله می بندد. تمام نیروهای نظامی مکزیکی حاضر در این مبادله کشته میشوند و مردی فرمانده یانکی ها است که جو نام وی را زیاد شنیده است. رامون! رامون و دار دسته اش، یانکی ها را کشته و لباس آنها را به تن کرده اند و وارد مبادله شده اند. بالاخره برادر سوم خانواده روخوس هم ظاهر میشود. در نگاه اول، باید متوجه شد که او بسیار باهوش و خطرناک است. میگل روخوس که با دیدن هفت تیرکشی جو، او را استخدام کرد. برادر دیگر، استبان برای اینکه یک یانکی به عضویت خانواده درامده و حتی پیش پرداخت هم گرفته ناراضی است. اما نظر اصلی را رامون میدهد. او قصد صلح کردن با بکستر را دارد و به همین علت جو تصمیم میگرد که از خانواده روخوس ها جدا شود. از همینجا می توان پی برد که هر دو طرف در این گفتگو به نتیجه هایی می رسند. رامون متوجه میشود که جو بسیار باهوش است و جو هم متوجه میشود که رامون نقشه ای زیر سر دارد. رامون به دلیل کشتن هر دو طرف نظامی، حالا باید احتیاط کند. او صحنه کشت و کشتار را طوری ساخته است که هم دولت مکزیک و هم دولت آمریکا گمان کنند که این درگیری میان خود نیرو های نظامی پیش آمده است. در بحبوحه جنگ و کمبود مهمات، مکزیکی ها مخفیانه با دولت آمریکا به توافقاتی رسیده اند که در قبال طلا به آنها اسلحه تحویل دهند. پس میتوان گفت که جنگ میان این دو طرف به خاطر عقیده متفاوت نبود. بلکه برای پول بوده است. به طوری که میبینیم یانکی ها با دشمن خود وارد معامله میشوند.


سربازان جان سخت!

دوباره شرایط مانند قبل میشود. روخوس ها در یک طرف شهر، بکستر ها در طرف دیگر، و جو در وسط آنها! اما مثل اینکه او دست بردار نیست و قصد ندارد دست خالی از این شهر بیرون رود. جو بسیار باهوش است که توانسته است با این کله شقی خود در این دوران در غرب وحشی زنده بماند. او برای پول دراورن به این شهر آمده که با دیدن شرایط، تفرقه را بهترین راه حل میداند. از طرف دیگر خانواده بکستر بنا به دعوت رامون به خانه آنها میروند. حالا در داستان با شخصیت جدیدی روبه رو میشویم که همسر بکستر است. گویی تجربه او از خود بکستر هم بیشتر است. با وجود تمام تضمین امنیتی که روخوس ها کرده اند اما او باز هم نگران است و آخرین توصیه ها را به افرادش میکند. روخوس ها با زیرکی پیشنهاد صلح را به بکستر میدهند اما همانطور که اشاره شد، او بر خلاف عقیده بکستر، این مهربانی روخوس ها را عجیب می داند. جو که از خانواده روخوس ها سودی نبرده، ماجرای اتفاقات در کنار رودخانه ریو براوو را با اندکی تغییر برای آن ها شرح میدهد! او جسد دو سرباز را به قبرستان سن میگل برده و طوری آنها را جاسازی کرده است که گمان رود این دو سرباز توانسته اند از مهلکه بگریزند. حالا دوباره موقعیت خوبی برای پولدار شدن است. جو به خاطر فاش کردن اسرار روخوس ها پانصد دلار از بکستر گرفت و بار دیگر به خاطر باخبر کردن روخوس ها از اینکه بکستر قصد دستگیر کردن آن دو سرباز را دارد، پانصد دلار دیگر هم پول دریافت کرد. با این کلک، متوجه میشویم که حتی خلافکاران پر قدرتی مانند روخوس ها و بکستر، هوش زیادی ندارند. آنها فقط اسلحه را میشناسند و میبینیم که هر دو با هم، از پس جو، مهمان ناخوانده شهر بر نمی آیند. پس از زد و خورد بسیار میان افراد بکستر و افراد خانوده روخوس، بار دیگراین دو سرباز کشته میشوند! در حالی که در قبرستان درگیری شکل گرفته است، جو مخفیانه وارد خانه روخوس ها شده تا طلاهایی که از سربازان مکزیکی دزدیده شده است را بردارد. او به خوبی میداند که رامون تمام صحنه سازی های درگیری ریو براوو را برای به دست آورن این طلا انجام داده است. روخوس ها علاوه بر کشتن دو سرباز از قبل مرده و ناکام گذاشتن بکستر، پسر او آنتونیو را هم گروگان میگیرند. اما جو، به جای طلاها معشوقه رامون را میدزدد و او را نزد بکستر می برد. رامون که از گروگان گرفتن پسر بکستر بسیار خوشحال است و خیال نابود کردن قدرت بکستر را دارد، از دزدیده شدن معشوقه اش مطلع میشود. جو پاداش آوردن ماریسول را میگیرد و رامون هم حاضر میشود تا صبح فردا، هر دو طرف گروگانهایشان را معاوضه کنند. و باز هم یک مشت دلار بیشتر از آن جو میشود.


کار بدون دستمزد!معاوضه انجام میگیرد...

اما عیسی، فرزند ماریسول همه هماهنگی های هر دو طرف را به هم میزند. رامون به واسطه قدرت خویش، ماریسول را از همسر و فرزندش به بهانه بدهکاری همسر او جدا کرده است. یکی از علت های ناکامی و دوام نیاوردن این زورگویان، همین بی عدالتی فاحشی بود که انجام میدادند. آن ها بدون داشتن سیاست و فقط فقط بر پایه قدرت به مردم زور می گفتند و همین باعث شد که مردم با روی باز از قانون استقبال کنند و به دوران وحشی غرب پایان دهند. رامون که بسیار عصبانی شده است، دستور میدهد تا همسر او را بکشند. کافه چی بی طرف ما بالاخره عصبانی میشود و به طرف افراد رامون اسلحه میکشد. به خاطر اینکه او به جو تا اینجا کمک کرده است، تنها نیست. افراد رامون به خاطر اینکه قبلا هنر تیراندازی جو را دیده اند، بیخیال کشتن همسر ماریسول و کافه چی میشوند اما جو هنوز به دنبال پول است. با شنیدن اینکه رامون چه بلایی سر ماریسول و خانواده اش آورده، دوباره نقشه ای را پایه ریزی میکند. اما این بار دستمزدی دریافت نمیکند. دوباره برای کار به پیش روخوس ها میرود و آنها هم با خوشحالی از او استقبال میکنند. جو و رامون هر دو بر سر اسلحه برتر گفتگو میکنند. رامون معتقد است که اسلحه وینچستر (رایفل) بهتر از اسلحه های کمری (45 میلی متری) است...

این بار دیگر جو به دنبال پول نیست. او مخفیانه به خانه ای که ماریسول در آن نگهداری میشود، میرود. بعد از کشتن پنج نفر از افراد روخوس، ماریسول را آزاد کرده و او و خانواده اش را فراری میدهد. با خیال راحت به خانه روخوس ها برمیگردد اما رامون منتظر اوست! در اینجا قهرمان داستان، به فکر چند دلار بیشتر نیست. او این بار برای شرافت وارد ماجرا میشود که حتی باعث میشود که به قیمت جانش تمام شود.


آخرین گلوله

رامون و افرادش که برای کمک گرفتن از بقیه برای تعمیر واگن برگشته اند، از نبود جو مطلع میشوند. جو خانه ای که افراد روخوس را در آن کشته است را طوری بازسازی میکند که انگار افراد بکستر به آن حمله کرده اند. اما نقشه او فاش میشود. به دستور رامون او را تا حد مرگ کتک میزنند. رامون خودش میداند که نمیتواند نشانی ماریسول و خانواده اش را از جو بگیرد ولی کار دیگری هم از او بر نمی آید. جو با بدن نیمه جان باز هم از عقلش استفاده کرده و از خانه روخوس ها می گریزد. افراد رامون تمام سن میگل را برای پیدا کردن او زیر و رو میکنند و سلوانیتو بیچاره را همانند جو کتک میزنند. درفیلم ما لوکیشن زیادی از شهر نمی بینیم و به همین علت از مردم، فقط چند نفر از آنها را میشناسیم و این موضوع، حس مجازی بودن داستان را به بیننده منتقل میکند. جو که در یکی از تابوت های پرپیرو پنهان شده است، متوجه میشود که رامون به این نتیجه رسیده است که او پیش بکستر ها پناه برده است. رامون رویای چند ساله خود را بالاخره به حقیقت پیوند میزند. با حمله به خانه بکستر، او و تمام افراد خانواده اش را میکشد اما باز هم اثری از یانکی باهوش نمیابد. جو با کمک سلوانیتوی کافه چی و پرپیروی تابوت ساز میتواند در خارج از شهر برای مدتی استراحت کند. رامون بعد اینکه تیرش به سنگ میخورد و نمیتواند جو را دستگیر کند و ماریسول را برگرداند، تنها حامی و دوست جو را تنبیه میکند. اما سلوانیتو حاضر نیست تا اطلاعاتی از جو به رامون فاش کند. رامون حالا دیگر حاکم مطلق شهر شده است و تجارت کل شهر زیر دستان اوست ولی حس انتقام، او را آزار میدهد. جو از قطعات فولاد و آهن یک جلیقه ضدگلوله درست میکند. آن را میپوشد و وارد شهر میشود... این ایده در زمان خودش خیلی جالب به نظر می رسد. در ادامه شاهد خواهیم بود که حتی کارگردانان فیلم های وسترن هم آرزوی فناناپذیر بودن قهرمان داستانشان را داشتند.

رامون با دیدن او با اسلحه وینچسترش شروع به تیر اندازی به او میکند. اما پس از شلیک هر گلوله، جو دوباره بر میخیزد و به راه خودش ادامه میدهد. بعد از تمام شدن فشنگ های رامون، جو افراد او را میکشد و سلوانیتو را از بالای طناب دار، پایین میاورد. اما برای اثبات حرفش یک بار دیگر به رامون مهلت میدهد. هر دو اسلحه های خود را به زمین میاندازند و فقط یک فشنگ در دست دارند. هر کس که زودتر بتواند اسلحه خود را خشاب گذاری کند، برنده این دوئل است. با اینکه کارگردان سعی دارد تا این سکانس را مهیج جلوه دهد اما معلوم است که جو بعد از این همه اتفاقاتی که برایش پیش آمده و هنوز هم زنده است، برنده این دوئل نیز خواهد بود. با اینکه هر دو در تیراندازی مهارت زیادی دارند اما مشخص است که اسلحه کمری بسیار سریع تر از وینچستر، خشاب گذاری میشود. جو طلا ها را نزد سلوانیتو میگذارد تا دولت مکزیک برای برگرداندن آنها بیاید. عجیب است که جو بعد از تمام نیرنگ ها یی که برای در آوردن پول انجام میدهد بیخیال این طلاها میشود. شاید علتش این است که او حدس میزند که دولت مکزیک برای برگرداندن این طلاها همه جا را زیر و رو خواهد کرد و برداشتن طلاها، ریسک به خطر افتادن جانش را در پی دارد اما این بار چون نیرو های نظامی مکزیک یک طرف، و نیروهای نظامی یانکی ها طرف دیگر است، صلاح میبیند که نباید وسط این دو قرار گرفت!




وبگردی