هشت حکایت از تذکره الاولیاء

● شرم عبدالله مبارک روزی در بادیه می رفت و بر اشتری نشسته بود. به درویشی رسید. گفت:«ای درویش، ما توانگرانیم. ما را خوانده اند، شما کجا می روید که طفیلید؟» درویش گفت:«میزبان چون کریم …

● شرم
عبدالله مبارک روزی در بادیه می رفت و بر اشتری نشسته بود. به درویشی رسید. گفت:«ای درویش، ما توانگرانیم. ما را خوانده اند، شما کجا می روید که طفیلید؟»
درویش گفت:«میزبان چون کریم بود، طفیلی را بهتر دارد. اگر شما را به خانه خود خواند، ما را به خود خواند».
عبدالله گفت:«از ما توانگران وام خواست».
درویش گفت:«اگر از شما وام خواست، برای ما خواست».عبدالله شرم کرد.
● غلام
عبدالله، به زمستانی سرد، در بازار نیشابور، می رفت. غلامی دید با پیراهن تنها، که از سرما می لرزید، گفت:«چرا به خواجه ات نمی گویی که از برای تو جبه ای بسازد؟»
گفت:«چه گویم! او خود می داند و می بیند».
عبدالله را وقت، خوش شد. گفت:«طریقت از این غلام آموزید!»
● خردمند
عبدالله را وقتی مصیبتی رسید خلقی به تعزیت او رفتند. گبری نیز برفت و با عبدالله گفت:«خردمند، آن بود که چون مصیبتی به وی رسد، روز نخست، آن کند که بعد از سه روز خواهد کرد».
● دل صاف
یکی، شیخ را گفت: «دل، صافی کن تا با تو سخنی گویم!»
شیخ گفت: «۳۰ سال است که از حق، صاف دلی می خواهم و هنوز نیافته ام؛ به یک ساعت، از برای تو، دل صافی از کجا آرم؟»
● نیکویی
روزی شوریده ای را دید که می گفت: «الهی، در من نگر!»
شیخ -از سر جوشش سرور- گفت: «نیکو سر و رویی داری که در تو نگرد؟!»
گفت: «ای شیخ، آن نظر از برای آن می خواهم تا سر و روی هم نیکو شود!»
● او
چون شیخ وفات کرد، مریدی وی را به خواب دید. گفت: «از منکر و نکیر چگونه رستی؟»
گفت: «چون از من سوال کردند، گفتم: شما را از این سوال مقصودی بر نیاید. به جهت آنکه اگر گویم: خدای من، «او»ست، این سخن از من هیچ نبود. باز گردید و از وی بپرسید که من او را که ام. آنچه «او» گوید، آن بود -که اگر صد بار من گویم که: خداوندم «او»ست تا او مرا بنده خود نداند، فایده ای نبود».
● برکت عمل
یک روز شیخ می رفت. جوانی قدم بر قدم شیخ نهاد و گفت: «قدم بر قدم مشایخ چنین نهند!»
پوستینی در بر شیخ بود. جوان گفت: «یا شیخ، پاره ای از این پوستین به من ده تا برکت تو، به من رسد».
شیخ گفت: «اگر پوست «بایزید» در خود کشی، سودت ندارد تا عمل «بایزید» نکنی!»
● محل یافتن
«ابوسعید ابوالخیر» به زیارت شیخ آمد. ساعتی ایستاد. چون باز می گشت، گفت: «اینجا، جایی است که هر که در عالم چیزی گم کرده باشد، در آن یابد»