چهار حکایت از تذکره الاولیاء

● ظالم رعنا از «بایزید» پرسیدند که: «پیر تو، که بود؟» گفت: «پیرزنی. یک روز، در جوشش شوق و توحید، به صحرا رفتم. پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان آرد با من برگیر». من، چنان بودم …

● ظالم رعنا
از «بایزید» پرسیدند که: «پیر تو، که بود؟»
گفت: «پیرزنی. یک روز، در جوشش شوق و توحید، به صحرا رفتم. پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان آرد با من برگیر».
من، چنان بودم که خود را نیز نمی توانستم برد. به شیری اشارت کردم؛ بیامد. انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم: «اگر به شهر روی، گویی که را دیدم؟»
گفت: «که را دیدم؟ ظالمی رعنا را دیدم!»
گفتم: «هان، چه می گویی پیرزن!؟»
گفت: «این شیر مکلف است یا نه؟»
گفتم: «نه».
گفت: «تو، آن را که خدای، تکلیف نکرده است، تکلیف کردی. ظالم نباشی؟»
گفتم: «باشم».
گفت: «با این همه، می خواهی که اهل شهر بدانند که این شیر، تو را فرمانبردار است و تو، صاحب کراماتی. این، نه رعنایی بود؟»
● گمشده
کسی به در خانه «بایزید» رفت و آواز داد. شیخ گفت: «که را می طلبی؟»
گفت: «بایزید را».
گفت: «بیچاره بایزید،۳۰سال است که من بایزید را می طلبم و نام و نشانش نمی یابم!»
این سخن با «ذوالنون» گفتند. گفت: «خدای برادرم بایزید را بیامرزد که با جماعتی که در خدای گم شده اند، گم شده است».
● فراموشی
«بایزید»، مریدی داشت که ۲۰ سال بود از وی جدا نشده بود. هر روز که شیخ او را می خواند اینگونه می گفت که، گفتی: «ای پسر، نام تو چیست؟»
روزی مرید گفت: «ای شیخ، مرا استهزاء می کنی؟ ۲۰ سال است که در خدمت تو می باشم و هر روز، نام من می پرسی». شیخ گفت: «ای پسر، استهزاء نمی کنم. نام «او» آمده و همه نام ها از دل من برده است. نام تو یاد می گیرم و باز فراموش می کنم!»
● نماز قضا
شیخ، در پس امامی نماز می کرد. امام گفت: «یاشیخ، تو که کسبی نمی کنی و چیزی از کسی نمی خواهی، از کجا می خوری؟»
شیخ گفت: «صبر کن تا نماز، قضا کنم!»
گفت: «چرا؟»
شیخ گفت: «در پس کسی که روزی دهنده را نداند، روا نبود که نماز گزارند!»