چند حکایت کوتاه از تذکره الاولیاء

● روسیاهی «جنید» را در بصره مریدی بود. روزی در خلوت، اندیشه گناهی کرد و در آینه نگریست و روی خود سیاه دید. متحیر شد. هر حیله که کرد، سود نداشت. از شرم، روی به کس ننمود. چون سه روز برآمد، …

● روسیاهی
«جنید» را در بصره مریدی بود. روزی در خلوت، اندیشه گناهی کرد و در آینه نگریست و روی خود سیاه دید. متحیر شد. هر حیله که کرد، سود نداشت. از شرم، روی به کس ننمود.
چون سه روز برآمد، آن سیاهی پاره پاره کم شد. ناگاه یکی در زد. گفت؛«کیست؟»
گفت؛«از جنید نامه آورده ام».
نامه برخواند. نوشته بود؛« چرا در حضرت عزت با ادب نباشی؟ سه شبانه روز است که گازری ]شست و شو[ می کنم تا سیاهی رویت به سپیدی بدل شود!»
● روزگرم
جنید با مریدی به بادیه فرو شد. گوشه جیب مرید پاره بود و آفتاب برگردن او می تافت، تا بسوخت. بر زبان مرید رفت که ؛«امروز، روزی گرم است!»
شیخ، به هیبت در وی نگریست و گفت؛«برو، که تو اهل صحبت نیستی!»
● از نگاه دیگران
«نوری» ]ابوالحسین نوری[ در ابتدا، چنان بود که هر روز بامداد از خانه بیرون می آمد که«به دکان می روم» و نانی چند برمی داشت و در راه بخشش می کرد و در مسجد می رفت و نماز می گزارد، تا نماز پیشین. و آنگاه به دکان می آمد.
اهل خانه می پنداشتند که به دکان چیزی خورده است و اهل دکان گمان می بردند که به خانه چیزی خورده است. بیست سال، اینگونه، معاملت می کرد که کسی بر احوال او مطلع نشد.
● آموختن
«شبلی» پیش «نوری» رفت. او را دید به مراقبت نشسته، چنان ساکن، که مویی بر تن او حرکت نمی کرد. گفت؛«مراقبتی چنین نیکو از که آموختی؟»
گفت؛ «از گربه که بر سوراخ موش می ایستد!»
● حیرت
یک روز «نوری»، مردی را دید که در نماز، با محاسن، حرکت می کرد. گفت؛«ای مرد، دست از محاسن حق بدار!»
این سخن به خلیفه رسانیدند و فقه دانان گفتند که «او، با این سخن، کافر شد!»
او را پیش خلیفه بردند. خلیفه گفت؛«این سخن را تو گفتی؟»
گفت؛«بلی». گفت؛«چرا گفتی؟» گفت؛«بنده، از آن کیست؟»
گفت؛«از آن خدایی». گفت؛«محاسن از آن کیست؟» گفت؛«از آن کسی که بنده از آن اوست».
و متحیر شد!