حکایاتی از تذکره الاولیا

● سر زلف تو «حسین مودب» نقل می کند که «در نیشابور، بازرگان بودم. چون آوازه «شیخ ابوسعید» را شنیدم - اگرچه منکر صوفیان بودم - به مجلس او رفتم. چون چشم شیخ بر من افتاد، گفت؛ «بیا که با سر زلف …

● سر زلف تو
«حسین مودب» نقل می کند که «در نیشابور، بازرگان بودم. چون آوازه «شیخ ابوسعید» را شنیدم - اگرچه منکر صوفیان بودم - به مجلس او رفتم. چون چشم شیخ بر من افتاد، گفت؛ «بیا که با سر زلف تو کارها دارم!»نشستیم. در آخر مجلس شیخ، از جماعت خواست تا به یک درویش جامه ای بدهند. در دل من افتاد که دستار خود را به آن درویش بدهم، اما به خود گفتم؛ «این دستار را از آمل برایم هدیه آورده اند و ۱۰ دینار قیمت آن است!» و تن زدم.
شیخ، بار دیگر آواز داد. باز در دلم افتاد که دستار را بدهم، اما پشیمان شدم. بار سوم نیز شیخ همان آواز داد - که یکباره، شخصی که پهلوی من نشسته بود، گفت؛ «شیخا! آیا خدا مستقیما با بنده ای سخن می گوید؟!»شیخ گفت؛ «خدا، به خاطر یک دستار طبری، سه بار با مردی که پهلوی تو نشسته است سخن گفت، اما او می گوید که نمی دهم چون قیمت آن ۱۰ دینار است و از آ مل برایم هدیه آورده اند!»
● تفاوت ما
روزی، شیخ ابوسعید، زیر یک درخت بید فرود آمده و خیمه زده بود و کنیزکی ترک، پایش را می مالید و قدحی شربت به دهانش می ریخت.
در آن نزدیکی، مریدی، پوستین پوشیده و در آفتاب گرم ایستاده بود و عرق می ریخت و از گرما، استخوانش شکسته می شد. ناگاه بر خاطر مرید گذشت که؛ «خدایا! او بنده ای چنین در ناز و عزت، و من، بنده ای چنین در عجز و ذلت؟!»
شیخ، در حال، ندا داد که «ای مرد، درختی که حالا مرا در سایه آن نشسته می بینی، پیش از این، نگون سار و آویخته، روی آن ۸۰ ختم قرآن کرده ام!»
● مضایقه
شیخ، با مریدی به صحرا رفت. در آن صحرا، گرگ آدمخوار بود. ناگاه گرگ، قصد شیخ کرد. مرید سنگی برداشت و در گرگ انداخت. شیخ گفت؛ «چه می کنی؟ از بهر جانی، با جانوری مضایقه نتوان کرد!»
● آب و تشنه
کسی نزد «شیخ ابوالفضل» آمد و گفت؛ «دیشب، تو را به خواب دیدم که مرده بودی و جنازه ات در گوشه ای نهاده بود!»
گفت؛ «خاموش! تو در آن خواب، خود را دیده ای. ما، هرگز نمی میریم!»
و چون وفات اش نزدیک شد، گفتند؛ «تو را در فلان جا، خاک می کنیم که جای مشایخ و بزرگان است!»گفت؛ «زنهار! من کیستم که مرا در کنار چنان قومی در خاک کنید؟ می خواهم که مرا بر بالای تلی بر خاک کنید که طراران و خراباتیان، آنجا در خاکند- که ایشان، به رحمت «او» نزدیک ترند. و : آب را بیشتر به تشنه می دهند».