چند حکایت از تذکره الاولیا

● روز تاویل نیست حسین منصور حلاج، روزی «شبلی» را گفت؛ «یا ابابکر، دستی بر نه که ما قصد کاری عظیم کرده ایم و سرگشته کاری بزرگ شده ایم. چنین کاری که خود را کشتن در پیش داریم!» چون خلق …

● روز تاویل نیست
حسین منصور حلاج، روزی «شبلی» را گفت؛ «یا ابابکر، دستی بر نه که ما قصد کاری عظیم کرده ایم و سرگشته کاری بزرگ شده ایم. چنین کاری که خود را کشتن در پیش داریم!»
چون خلق در کار او متحیر شدند،منکر بی قیاس و مقر بی شمار پدید آمدند و کارهای عجایب از او دیدند و زبان دراز کردند و سخن او به خلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند؛ از آنکه می گفت؛ «انا الحق!» گفتند؛ «بگو هو الحق». گفت؛ «بلی، همه اوست. شما می گویید که گم شده است. بلکه حسین گم شده است. دریای بسته، گم نشود و کم نگردد». «جنید» را گفتند؛ «این سخن که منصور می گوید، تاویلی دارد؟»
گفت؛ «بگذارید تا بکشند که نه روز تاویل است...». پس جماعتی از اهل علم بر وی خروج کردند و سخن او را پیش «معتصم» تباه نمودند تا گفت که او را به زندان برند. او را به زندان بردند، اما تا یک سال، خلق می رفتند و مسائل می پرسیدند. بعد از آن، خلق را از آمدن منع کردند. مدت پنج ماه کسی نرفت مگر یکبار «ابن عطا» و یکبار «عبدالله خفیف». یکبار نیز ابن عطا کس فرستاد که «ای شیخ، از سخنی که گفتی، عذر خواه تا خلاص یابی». حلاج گفت؛ «به کسی که گفت، گو عذر خواه!» ابن عطا چون این شنید، گریست و گفت؛ «ما خود چند یک حسین منصوریم».
● عقل
شبلی گفته است که «من و حلاج، یک چیزیم، اما مرا به دیوانگی نسبت کردند؛ خلاص یافتم و «حسین» را عقل او هلاک کرد».
● ما و او
از شبلی سوال کردند که «عارف کیست؟» گفت؛ «آنکه تاب پشه نیاورد». وقتی دیگر، از او همان سوال کردند، گفت؛ «عارف آن است که هفت آسمان و زمین را به یک موی مژه بردارد». گفتند؛ «یا شیخ، وقتی چنین گفتی و اکنون چنین می گویی؟» گفت؛ «آنگاه ما، ما بودیم. اکنون ما، «او»ست!»